یک روز بعد
ژان فردا صبحش باسردرد بدی ازخواب بیدارشد.دیشب اونقدر مشروب خورده بود که نمی تونست روی پاهاش وایسته.نورآفتاب بیشتر اذیتش می کرد .باکلافگی ودرد و کوفتگی ازجاش بلند شد و تلوتلو خوران به سمت حموم راه افتاد .باید زیرآب سرد می رفت تا مستی دیشب کلاً از سرش می پرید.هروقت حموم می رفت قبل از رفتن زیردوش ، صورتشو ازنظر می گذروند وتو آینه به خودش نگاه می کرد.اونقدر به زیباییش مغرور بود که انگار الهة تبعیدی از بهشت به جهنه زمینه. اما آیا زیبایی ژان همیشگی بود؟
اولین ملاقات ارباب جوان و باغبان جوان
خدمتکار بعداز زدن در اتاقِ ارباب جوان عمارت و نشنیدن صدائی ،آروم وارد اتاق شد و قهوه تازه دم و تلخ مورد علاقه ارباب جوان رو روی میز کنارپنجره قرار داد. ازصدای آب فهمید که صاحب اتاق درحمامه . پس بدون صدایی ازاتاق بیرون رفت. ژان هم بعداز این که در وان کمی کیف کرد ودوش گرفت ، با پوشیدن ربدوشامب به بیرون اومد وپشت پنجره ایستاد.قهوه هنوز داغ بود و اون با بستن چشمهاش قهوه اش رو بالذت خورد.حین نوشیدن قهوه و لذت بردن از طعم تلخش یک دفعه باشنیدن صدای پسر جوونی چشمهاشو با شوک بازکرد.تاجائی که می دونست باتوجه به حساسیت های بی لزوم ژان، همه خدمتکارا بالای 35سال سن داشتند وهیچ کدوم نوجوون نبودن.وقتی گوشه پرده روکنارزد ،متوجه پسری شد که داره به آقای هان، باغبون قدیمی عمارت کمک میکنه تا درختها رو هرس کنه و چمنهارو هم بزنه.فکر می کرد هنوز مستی دیشب ازسرش نپریده برای همین باردیگه با دقت نگاه کرد و وقتی متوجه زیبائی ییبو شد،چنان آتیش حسادتش گل کردکه صورتش ازرنگ پوست به سرخ تغییر رنگ داد.حالا سوژه خوبی براش درست شده بود.لبهاش بطرزوحشتناکی به حالت نیش خند و تمسخربالارفتن.ژان سرمیز صبحانه هم نرفت و خودشو به سرعت به باغ عمارت رسوند. البته باغ عمارت طوری بود که هردوطرف حیاط ورودی عمارت رو گرفته بود وراه کمی پهنی وسط مونده بود برای عبور ماشین.وقتی به نزدیک ییبو رسید ،پسرجوون اونقدر مشغول کاربود که متوجه حضور ژان در پشت سرش نشد .وقتی که دستگاه هرس رو خاموش کرد وباعجله به پشت برگشت تا بره، یهو توسینه کسی فرورفت و دماغش محکم به سینه ژان خورد.دماغش درد گرفته بود و وقتی سرشو برای اعتراض بالاآورد تا ببینه کیه که بدون خبر پشت سرش ایستاده، با پسری قدبلند مومشکی که ازموهای خیسش معلوم بودکه تازه ازحموم درومده مواجه شد.اون پسر با تمسخر تمام به ییبو نگاه می کرد و ییبو این تمسخر رو کاملا از نیشخند و نگاه ترسناکش
می خوند.اما ترسشو معلوم نکرد و با عصبانیت بدون این که بدونِ پسر مقابلش ، پسر صاحب عمارتِ،گفت: هی آقا پسر حواست کجاست؟ چرا پشت سرمن بی خبر ایستادی ؟ اگر دستگاه روشن بود واتفاقی می افتاد چی؟ ژان که ازییبو انتظار نداشت بااین لحن باهاش حرف بزنه حسابی گرفته و عصبانی تر شد.خواست به ییبو جوابی بده که آقای هان متوجه بحث اون دوتا شد وبرای اینکه فاجعه ای نشه و ییبو کارشو ازدست نده، بطرفشون پاتند کرد.وقتی رسید بعداز درآوردن کلاهش روبه ارباب جوان ، تعظیم کرد و گفت : ارباب جوان سلام.معذرت
می خوام .این پسر تازه دیروز به این عمارت اومده وشمارو نمیشناسه.اسمش ییبوهستش .آقای هان ییبو رو بصورت درخواستی صدا زد و گفت:"وانگ ییبو".وبااشاره ازییبوخواست تاغذرخواهی کنه .ییبو ناچاراً روبه ژان برگشت وتا زانو تعظیم کردودرهمون حالت تعظیم گفت: س..س..سلام.. ارباب جوان... معذرت می خوام.من وانگ ییبو هستم. باغبون جدید عمارت. من شمارو نمی شناختم.چون تازه دیروز به این عمارت اومدم و کسی رو جز آقای شیائو کوان /همسرشون و آقای هان نمی شناسم.لطفا عذرمنو قبول کنید.ژان آدمی نبود که کوتاه بیاد وآتیش انتقام تودلش شعله ورتر شد بود. برای همین بامنت و لحن بسیارتندی به ییبو رو کرد و گفت: برو دعا کن که آقای هان اومد وساطت کرد مگرنه ازاینجا مینداختمت بیرون. بااین جملة ژان لرز بدی به بدن ییبو نشست.ییبو به این کار نیاز داشت وباید فعلاً تازمانی که بتونه دبیرستانشو تموم کنه وخودشو بالا بکشه،هم از ارباب جوان عمارت وهم ازتمام حواشی های ممکن دور می موند. ولی انتقام ژان در آینده، این تصمیم ییبو رو پوچ کرد.برای همین باردیگه تا زانو خم شد و ازارباب جوون عمارت عذرخواهی کرد.اما ژان ازاین ماجرا و زیبائی و حاضر جوابی ییبو قبل از عذرخواهی چنان نفرتی از ییبو به دل گرفت که تصمیم گرفت انتقام بگیره .یه انتقام سخت همراه با بیرون شدن اون پسر ازعمارت.ولی این تصمیم بعد ها چنان تاوان سختی داشت که ژان رو بارها به طرف مرگ می برد.ژان به عمارت برگشت وبه خانواده اش برای صرف صبحانه پیوست.اونقدر عصبانی و توفکر انتقام بود که نفهمید دقیقاً چی می خوره.
اولین هدیه
اون روز با تمام استرس هاش و خستگیهاش روبه پایان بود. همیشه ییبو ازگوشه روزنامه ها و یا صفحات مجله هایی که بعنوان زیرانداز ازشون استفاده می کرد ،میخوند "اولین ها هیچ وقت فراموش نمی شن". اولینِ ییبو دیدن ارباب زیبای عمارت بود.هم زیبا هم جوون.ییبو حدس می زد ارباب جوان ازخودش دو سه سالی بزرگتر باشه. اون اخم ،اون غضب، بدجوری تو ذهن ییبو خونه کرده بود. تواین افکار بود که آقای هان پشت در کلبه رسید و به در زد . ییبو از روی مبلی که تک نفره بودودر وسط حال خیلی کوچیک عمارت قرار گرفته بود، بلند شدو به سمت در رفت. آقای هان بعداز اجازه وارد کلبه شد و چند بسته بزرگ پاکتی روی میز ، مقابل چشمای ییبو گذاشت. ییبو با تعجب به بسته های بزرگ نگاه می کرد. آقای هان گفت: ییبو این پاکتها توش چند دست لباس راحتی و بیرونه به اضافه دوجفت کفش/ یک جفت پوتین وچندجفت جوراب ویک سویشرت ویک کاپشن. چون هواداشت به سردی می رفت و ییبو هم ازقضا لباس مناسب پاییز وزمستون نداشت وازاین بابت خیلی خوشحال شد .اون اضافه کرد این هدایا از طرف خانم و آقای عمارت به اون داده شده تا به این وسیله به ییبو خوش آمد بگن. ییبو باورش نمی شد. اون در طول17سال عمری کرده بودهرگز به این زیبایی لباس هدیه نگرفته بود. از آقای هان تشکرکرد و گفت میخواد به عمارت بره تا از ارباب و همسرش تشکرکنه. ولی آقای هان گفت: ییبو چندروز دیگه سرماهه و وقت دادن حقوق هاست. عجله نکن. ییبو هم که نمیخواست مزاحم اون خانواده محترم بشه قبول کرد. ییبو تصمیم گرفت برای جبران این محبت گلدان گل ارکیده ای که خودش پرورش داده بود رو به صاحبای عمارت هدیه کنه.اون شب از ذوق لباسای تازه خوابش نمی برد. منتظر بود فردا صبح بشه تا اونارو بپوشه ولی بازفکر کرد که بهتره وقتی حقوق هارو میدن اون لباساروبپوشه وباپوشیدن اونها از خانم وآقای شیائوتشکرکنه.

YOU ARE READING
game destiny
Romanceژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو