بیمارستان اتاق ییبو
هه سو ازخواب بیدار شده بود بعدازاینکه صبحانه ییبو به اتاقش رسید، کمک کرد تا ییبو صبونشو بخوره.تخم مرغ،پنیر،مرباو یک تکه نان صبحانه ییبوبود.هه سوبا صبراین کار ومی کرد.وقتی داشت بقیه لقمه رو به دست ییبو می داد،تلفنش زنگ خورد،با دیدن اسم پسرش سریع ازاتاق خارج شدوجواب داد.ژان از مادرش پرسیدکه چرا دیشب تو عمارت نبوده؟ هه سود درجواب ژان گفت: باید بیمارستان می موندم پیش ییبو.چون ییبو باید تنبیه بشه ومن از دیشب اینجام تا تمام کارهایی که کرده رو توی صورتش بکوبم.دیشب نتونستم چون حالش خوب نبود و مسکن قوی گرفت.دوستم نداشتم بیام خونه.برای همین تو بیمارستان موندم.بعداز کمی قرارِ برم و حساب اون پسره رو برسم.ژان که بازهم نیش خند زشت روی صورتش هویدا شدگفت: اوه مام اون پسره لیاقت این و نداره که حتی ما بهش سیلی بزنیم.چه رسد به این که حرفهامونو توروش استفراغ کنیم.اون خیلی بده مام.لطفا بندازش همونجائی که لیاقت داره.یعنی زندان.اون پسره با آبروی ما بازی کرد ودستی رو که بهش کمک کرده بود رو گاز گرفت.هه سو با هرکلمه ای که از ژان می شنید مو به تنش سیخ می شد.که ناخود آگاه یاد اون شب و نیش خند ژان تو چارچوب درافتادواون نگاه پراز نفرتش به ییبو وقتی داشت زیردست و پای منگ له می شد.وقتی به خودش اومد که صدای بوق تلفن تو گوشش پیچید.هه سو تصمیم گرفت تا جریان اون چیزی رو که اونشب در صورت ژان دیده بود به کوان بگه.هرچند باورش برای هه سو که مادر ژان بود سخت بود .اما ....هه سو بعداز تموم شدن مکالمه اش به اتاق پیش ییبو برگشت.ییبو تازه صبحانه اشو تموم کرده بود.اون خیلی خجالت زده بود.اون تنها بود وتنها کسائی که باورش داشتن کوان و همسرش بودن. اون خیلی خوشحال بود که اقلا حامی داره وحامی های ییبو بهش اعتماد دارن.
در عمارت شیائو هم که کوان بدون اینکه صبحونه بخوره سریع خودشو به بیمارستان رسوند.چون ساعت 11 با طبق هماهنگی ای که دیشب کردن با منگ یائو قرار داشت .سریع به اتاق ییبو اومد وبعداز دیدن وبغل کردن همسرش ومطمئن شدن ازحال ییبو گفت: پسرم ببین من ساعت11 با پدرینا قرار دارم. اون قراره درقبال غرامت از شکایت صرفنظر کنه .ییبو با چشمهای گشاد شده تاخواست چیزی بگه ،کوان با اشاره سکوت،اونو ساکت کردوبعد ادامه داد: وقتی که شکایت باطل شد تو تا 3روز دیگه از بیمارستان مرخص میشی ولی برای اجرای نقشه بعداز ابطال شکایت نه من و نه همسرم نمی تونیم بیایم بیمارستان .من به جیان گفتم که بیاد و چنگ هم هواتو داره.خوب گوش کن ازاین به بعدش مهمه.
وقتی برگشتی خونه من و همسرم هه سو مجبوریم درنقش آدمهای عصبانی با توحرف بزنیم وبه تواصلاً فرصت دفاع ندیم واین کار قراره جلوی خدمه ها و ژان صورت بگیره.ییبو متأسفم ولی اون روز حرفهای خوبی نخواهی شنید.ولی این کار لازمه و وقتی ما دعوامون باتو تموم شد ،تورو ظاهراً بیرون می کنیم و نمی ذاریم ازعمارت چیزی ببری .ولی من با آقای پارک هماهنگی میکنم توتایک ماه تو همون خونه قبلی می مونی.لباسات و وسایل تو توسط جیان به خونه خودش برده میشه .حقوق و هزینه تحصیل تو سرجاشه .تو باید صوری ازعمارت اخراج بشی .مطمئناً منگ با بیرون شدن تو راحت نمیشه و برات مراقب می ذاره.پس تو مثل قبل ظاهراًدنبال کار می گردی ودرهمون خونه می مونی.بعداز یک ماه حتماً دیگه منگ خیالش راحت میشه که توروبیرون کردیم وتو به مشکل برخوردی وبعد بیخیال تو میشه.معذرت می خوام ولی فعلا این کار خیلی بهتره.ییبو نمی دونست چی بگه و ازاین همه اعتمادی که بهش داشتن چطوری تشکربکنه وقبول کرد که این کار و بکنه .کوان در ادامه حرفهاش گفت: بعداز یک ماه ،جیان توروبه شانگهای می فرسته ما تمام کارهای انتقالیتو انجام میدیم.تو شانگهای پیش خواهر جیان خواهی موند.اون متاهله وباهمسرش زندگی میکنه ولی آپارتمان بغل آپارتمانشون خالیه وبه اسم خودخواهر جیانه.تو به اونجا میری ومن هرماه برات حقوق وهزینه تحصیل می فرستم.این بار ییبو نتونست ساکت بشینه و گفت: آقای شیائو ،آخه من که کاری نمی کنم پس نمی تونم اون پول و قبول کنم .درست نیست وزد زیرگریه.
کوان سر پسرجوون رو تو سینه خودش گذاشت وگفت : از امروز من برای تو کوان گه هستم و همسرم جیه تومیشه.تو دی دی من میشی.خودت خوب می دونی ،گه ها همیشه به دی دی هاشون می رسن .ییبو نمی دونست بخنده یا گریه کنه.بعداز کلی حرف، بالاخره ییبو قسمت دوم نقشه رو هم قبول کردوبه خودش قول داد وقتی رفت شانگهای اونقدرخوب درس بخونه که بتونه زحمات این دو زوج مهربونو جبران بکنه.ساعت 10:15 بود که وکوان زودتربطرف شرکت راه افتاد وهه سو هم طبق نقشه به خونه برگشت وازییبو مثل خواهربزرگتر خداحافظی کرد.البته کوان هم قبل از رفتن دی دی بی گناهشو بغل وازش خداحافظی کرد.ساعت 10:45 بودکه کوان به شرکت رسید سریع بالا رفت وجیان رو پیدا کرد وهمه قرار دادوآماده کردن تا منگ برسه.منگ هم طبق قولی که داده بود سرساعت 11رسید و بطرف اتاق کوان پا تندکرد.اون بوی خوب پول و حس می کرد.جلوی در اتاق کوان که رسید نفسی تازه کرد ودر قالب سرد و خشک همیشگی خودش فرو رفت وچند تقه ای به در زد.کوان بعداز شنیدن صدای در اجازه ورود داد وبا اومدن منگ ،نقشه کوان هم شروع شد.منگ خیلی دندون گرد بود.اینو کوان هم می دونست بنابراین بهش گفت: آقای منگ خیلی خوش اومدید.قهوه میل دارین؟ منگ هم خیلی سرد قبول کرد و گفت: آقای شیائو بهترنیست بریم سراصل مطلب؟کون که منتظر همین حرف بود گفت: خوب آقای منگ شما برای غرامت چه پیشنهادی دارین؟ کوان دل تو دلش نبود. خوب گوشهاشو تیزکرده بود .منگ بایه پوزخندبدی روبه کوان گفت: پیشنهادمن 30%ازسود این ماه شرکت شماست آقای کوان.کوان که تااین حد انتظار نداشت گفت: چی؟ 30%ازسود این ماه؟منگ گفت: آقای شیائو ،آقای شیائو،من می خوام از شکایت صرفنظر بکنم .بنظرم خیلی عادلانه است.نه؟ کوام هم گفت : اما من هم قراره اون پسر و بفرستم جائی که بهتر از آب خنک خوردنه .منگ گفت: من پیشنهادم رو دادم.اگرخواستین قرارداد هم می نویسیم.اما30% کمتر امکان نداره.کوان از شدت عصبانیت خون خونشو می خورد.اما ییبو ارزشش بیشترازاین بود.اون دی دی نداشته کوان بود وباید هرطور شده آینده دی دی شو نجات می داد. برای همین قبول کرد و بعداز تائیدش ،منگ به پسرش بین زنگ زد که بالا بیاد تاهردوطرف درحضور وکیل هاشون قرارداد و تنظیم وامضا بکنن تا مبادا یکی از طرفین زیر این قول بزنه.بعداز توافق وامضای قراردادها هر4 نفر به اداره پلیس رفتن و منگ ِ مارمولک با فرو رفتن در نقش یک انسان خیر وکسی که دلش به حال اون جوون سوخته از شکایت صرفنظر کرد و شکایت قبل از رفتن به دادگاه پرونده اش بسته شد.طوری که انگار ازاولشم همچین شکایتی نبوده.خوب پول دهن خیلی هارو پرمکینه و می بنده نه؟
YOU ARE READING
game destiny
Romanceژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو