⚜️𝔓𝔞𝔯𝔱 𝔱𝔴𝔬⚜️

2.8K 511 134
                                    

دم عمیقی از هوای مطبوع باغ قصر کشید؛ کتاب جدیدش رو بین دست‌هاش فشار داد، روی تاب ریلکسی نشست. شاهزاده مشغول کتاب خوندن شد در حالی که یه شایعه بزرگ رو نشر داده بود. پاهاش رو جمع کرد و داخل تاب ریلکسی آورد.

انتظار ژنرال رو می‌کشید؛ حتما تا الان شایعه به گوشش خورده بود. جئون بی‌چاره وسط ماموریت مجبور میشد به پایتخت بیاد، دستش رو بالا گرفت و به خدمتکاری که کمی دور تر از خودش ایستاده بود اشاره کرد.

خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد. با سینی حاوی آب پرتقال و کیک پرتقالی جلو رفت. کتابش رو بست و لیوان آب پرتقال رو بین دست‌هاش گرفت زیر لب سوال کرد:
-پارک کجاست؟!

زن در همون حالت خمیده موند و جواب داد:
-جناب مباشر مشغول جواب دهی به مطبوعات هستن.

سری تکون داد و با بی‌خیالی دستور داد:
-بهش بگو بیاد؛ نیاز به توضیح نیست.

نی رو بین لب‌هاش گرفت و گوشیش رو در آورد. وارد توییتر شد و همون پست دردسرساز رو نگاه کرد؛ عکسی که با یک خطای دید مثل بوسه شده بود. تیتر توییت رو زیر لب زمزمه کرد «پارتنر مخفی شاهزاده» چند تا از کامنت‌ها رو نگاه کرد.

کامنت: ژنرال خیلی آدم خشکیه حتی از عکساشم معلومه.
کامنت: وای اونا به هم میان...
کامنت: این اشتباهه ژنرال جئون برای امپراتوری مناسب نیست.

و کامنت‌های زیادی که حوصله خوندن و حرص خوردنشون رو نداشت.

گوشی رو خاموش کرد و نی آبمیوه‌اش رو بین لب‌هاش گرفت. جیمین نفس نفس زنان خودش رو به نزدیکیه شاهزاده رسوند. از راه طولانی که طی کرده بود نفس عمیقی کشید، تعظیم نود درجه ای به تهیونگ کرد و بالاخره صاف شد. لب‌هاش رو گاز گرفت و پر استرس گفت:
- روزتون بخیر شاهزاده.

-هوای خوبی هست پارک، مگه نه؟!
شاهزاده با لبخند به پسر بتا گفت؛ جیمین که در حال سکته بود با این حرف شاهزاده چشم‌هاش گرد شد. شوکه نالید:
-علیاحضرت، عکس شما و ژنرال توی توییتر رتبه اول رو گرفته. تمام مطبوعات راجب شما و جئون حرف میزنـ...

صدای جیمین با نزدیک شدن بادیگارد قطع شد و چشم‌غره‌ای به بی‌اجازه اومدن مرد آلفا زد. آلفای هیکلی تعظیمی کرد و زیر لب گفت:
-متاسفم که بین اوقات فراغتتون مزاحم شدم اما وزرا به سختی از بین جمعیت و خبرنگار ها عبور کردن تا با شما جلسه‌ای داشته باشن.

جیمین نگاه‌ نگرانی به شاهزاده کرد؛ تهیونگ هم نگاه گذاریی به پیشکارش کرد. بازی شروع شد! در کتابش رو بست و از تاب بلند شد. سری برای بادیگارد تکون داد.
-بگو داخل اتاق کار پدرم هستم.

بادی به سینه‌اش فرستاد و محکم و استوار به سمت قصر راه افتاد. پشت در های قصر ولوله‌ای به پا بود نگهبان ها به سختی خبرنگار‌ها رو کنترل می‌کردن. جدی و مصمم به سمت اتاق پدرش به راه افتاد؛ اتاقی که به خاطر امگا بودنش حق ورود بهش رو نداشت. اما سه سال پیش پدرش این قانون رو عوض کرد. پدرش تصمیم‌های زیادی برای تغییر قوانین داشت اما عمرش نرسید.

⚜️𝕲𝖊𝖓𝖊𝖗𝖆𝖑⚜️Where stories live. Discover now