به آرومی روی پنجه پاش قدم برداشت؛ قورت دادن آب گلوش هم از نظرش بلند ترین صدای ممکن بود. باید خیلی آروم از این خراب شده میزد بیرون.
نمیتونست اینجا بمونه آلفایی که این بلا رو سرش آورده بود دیوونه تر از این حرفا بود؛ مطمئنن اگه چند ماه دیگه پیشش میموند باید مشغول جمع کردن دندون های داخل دهنش از روی زمین باشه شاید هم گردنش بین پنجههای مرد بزرگتر خورد بشه.
دیشب گچ پا و دستش باز شده بود بعد از اون به سرعت تصمیم به فرار گرفت شاید آلفا توی دوران نقاهتش بهش نزدیک نشده بود اما شب های دیگه چی؟ مینسو فاحشه نبود نمیتونست در ازای چیزی با کارآگاه جانگ بخوابه.
آخرین پله رو طی کرد کوله مشکی رنگ رو روی شونهاش صاف کرد به سمت در ورودی خیز برداشت درست زمانی که دستش دستگیره در رو لمس کرد صدای کلید برق و روشن شدن باریکه نور از سمت آشپزخونه باعث پریدن شونههاش شد. ثانیهای قلبش فراموش کرد خون پمپاژ کنه.
- دارلینگ؟!
حتی شنیدن صدای بم و هاسکی طورش هم برای مینسو دلهره آور بود «کارم تمومه اون منو میکشه» جرات چرخیدن و نگاه کردن به مرد بزرگتر رو نداشت. شاید هم میترسید با یه اسلحه که به سمتش گرفته شده بود رو به رو بشه.
در همین حال آلفا رایحه قهوهاش رو آزاد کرد و بطری شیشهای شمامپاین رو بین پنجههای گرفت. هوسوک با لبخندی که هیچ احساس رو از صورتش بازتاب نمیکرد به بدن لرزون امگا خیره شد. لبهاش برای دستور دادن تکون خورد:
- بچرخ مینسو!
دلش میخواست همونجا روی زمین بشینه و به حال خودش زار بزنه؛ لبهاش رو به هم فشار داد صد و هشتاد درجه چرخید دستهاش رو جلوی بدنش به هم دیگه قفل کرد. با سر پایین افتاده منتظر مردن توسط گلوله مرد شد. جرات بالا آوردن سرش و دیدن چهره آلفا رو نداشت.
هوسوک سرگرم شده پشت جزیره آشپزخونه روی میز نشست و گیلاسش رو از شامپاین پر کرد در همون حال لب زد:
- چرا جوری ایستادی که انگار کار بدی کردی و منتظر تنبیه هستی؟!پلک پسر لرزید و آلفا نگاهش رو روی بدن ریزه میزه امگا بالا و پایین کرد. مینسو سرش رو به دو طرف تکون داد بالاخره چشمهاش رو بالا گرفت و معذب به آلفا نگاه کرد با زبان اشاره حرف زد "تشنهام بود"
پوزخندی رو لبهای هوسوک شکل گرفت انگار مینسو فراموش کرده بود مرد بزرگتر چیزی از زبان اشاره بلد نیست با دیدن پوزخند مرد بزرگتر برای نجات جونش جلو رفت.
زیر نگاه سنگینش برگه یادداشت رنگی که برای آجوما بود رو از روی جزیره برداشت و با خودکار مشغول نوشتن همون دو کلمه شد. برگه رو جلوی هوسوک گذاشت.
این بیصدا بودنش بدن هوسوک رو به خارش مینداخت دوست داشت جیغ پسر رو در بیاره درست مثل همون روز که از ساختمون پرتش کرد پایین شاید در آینده نزدیک داخل تخت صداش رو در بیاره.
YOU ARE READING
⚜️𝕲𝖊𝖓𝖊𝖗𝖆𝖑⚜️
Fanfiction- با من ازدواج کن ژنرال. - این یه دستوره سرورم؟! چی میشه اگه بیشترین اختیار رو در کشور داشته باشین اما نتونین کاری انجام بدین به خاطر تبعیضهای جنسیتی؛ کیم تهیونگ به عنوان یه شاهزاده که امگا متولد شده تا قبل از ازدواج هیچ اختیاری برای امور کشور ندار...