⚜️𝔓𝔞𝔯𝔱 𝔣𝔦𝔳𝔢⚜️

1.2K 215 149
                                    

در اتاق بسته شد و قبل از اینکه حضور امگای سلطنتی رو روبه روش درک کنه سنگینی تاج از روی سرش برداشته شد.

تهیونگ تاج رو روی سرش گذاشت و گردنش رو صاف کرد ذوق زده لبخندی زد و به سمت میز آرایش رفت با لبخند وسیعی به تصویرش درون آیینه نگاه کرد و زیر لب گفت:
- تونستم!

«فلش بک، شب قبل»

نور مهتاب فضای حیاط رو روشن کرده بود؛ آلفای خون‌خالص مشغول هَرَس کردن درخت‌های باغچه بود. زمانی که به نهال مگنولیا رسید مکثی کرد و رایحه گرم گل‌های سفید و صورتی رو بو کشید.

آهی کشید و غنچه‌های تازه باز شده مگنولیا رو نوازش کرد؛ دو ماهی از توافقش با شاهزاده می‌گذشت. تلاش‌های امگای سلطنتی به سرعت نتیجه داد و اکثریت مردم با جئون‌ جونگ‌کوک موافقت کردن.

دلیل عجله تهیونگ برای ازدواج جلوگیری از شورش بود. لیسی به لب‌هاش زد و برای بار هزارم توی این دو ماه اخیر به شاهزاده فکر کرد.

اولین بار که تهیونگ رو دیده بود مراسم اهدای مقام فرماندهیش بود...به خوبی اون پسرک لوس رو به خاطر داشت.

امگای ده ساله‌ای که با شیطنت توی راهرو‌های قصر میدوید و خدمتکار ها رو دنبال خودش می‌کشوند. لبخندی رو لبش نشست و انگشتش رو روی برگ‌های نهال تازه جون گرفته کشید.

اون زمان تنها بیست و سه سال داشت و قد پسر به زور به شکمش می‌رسید. کی فکرش رو می‌کرد بعد از ده سال همون امگا بهش پیشنهاد ازدواج قراردادی بده.

قیچی باغبونی رو از نهال فاصله داد و به ماه کامل شده نگاه کرد؛ فردا به احتمال زیاد ماه حلالی میشد آروم پرسید:
- یعنی...کار درستی میکنم؟!

پدر و مادرش بعد از فهمیدن اینکه با شاهزاده قراره ازدواج کنه بیشتر بهش سر می‌زدن و یه جورایی از این قضیه راضی بود. کی بدش میومد پسرش پادشاه و بالاترین فرد یک کشور بشه؟!

با احساس گرمای کمی از سمت بدنش به سمت خونه قدم برداشت تا حموم کنه. اضطراب شدیدی برای فردا داشت. ازدواج کم چیزی نبود ممکن بود خیلی از افراد منتظر فرصتی برای ترور و به دست گرفتن قدرت باشن؛ کشور های همسایه رو نباید از قلم انداخت.

وارد حموم شد و نیم‌ نگاهی به آیینه داخل حموم انداخت سوختگی صورتش با وجود شاهزاده تقریبا محو شده بود. نگاهش رو به سمت دستش چرخوند پوست سوخته‌اش چند درجه تیره تر از پوست اصلیش بود به احتمال زیاد روش تتو می‌زد.

شیر آب رو باز کرد و تَن بزرگ و خسته‌اش رو زیر دوش برد.

***

نگاه ناراضیش رو به کت و شلوار صدفی رنگ‌ دوخت و زیر لب غرید:
- من گفتم کت و شلوار مشکی نه سفید!

⚜️𝕲𝖊𝖓𝖊𝖗𝖆𝖑⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora