رو به روی آینه نشسته بود و سِرم آبرسان به صورتش میزد چشمهاش آروم پایین رفت. سطح گردن سفیدش از لکههای قرمز و کهربایی پر شده بود.
خون زیر گونهاش دوید هالهای از سرخی رو روی صورتش به جا گذاشت. پشت دستش رو روی لبهاش گذاشت «من چیکار کردم...واقعا باهاش خوابیدم» قلبش ضربان نامنظمی از فکر دیشب گرفت مرد بزرگتر خیلی نرم رفتار میکرد. لبش رو گاز گرفت از روی صندلی بلند شد؛ گودی کمرش درد میکرد کف دستش رو انتهای کمرش گذاشت و با اخمهای در هم کمی اون قسمت کوفته شده رو مالش داد.
از اتاق بیرون رفت زن بتایی که کنار در ایستاده بود به سرعت کمرش رو برای لونای قصر خم کرد. تهیونگ از کنارش عبور کرد و راه آسانسور رو به پیش گرفت وارد اتاقک کوچیک شد دکمه مورد نظرش رو فشرد.
کمر دردناکش رو به بدنه آسانسور تکیه داد بعد خارج شدن از آسانسور به سمت باغ قصر رفت محوطه دوست داشتنیش که با سه تاب ریلکسی تزئین شده بود. ژنرال رو از صبح ندیده بود داخل تاب ریلکسی نشست و کمرش رو به بالشتک قهوهای رنگ تکیه داد به خدمتکاری که نزدیک بهش ایستاده بود دستور داد:
- کتاب جدیدم و آبمیوه انبه.خدمتکار سرش رو به معنای تفهیم تکون داد و رفت تا اوامر امگا رو اجرا کنه.
پاهاش رو بالا آورد و داخل تاب ریلکسی گذاشت. دوست نداشت بدونه جونگکوک کجاست در واقع دوست نداشت باهاش چشم تو چشم بشه، شاید خجالت یا یه حس عجیب و غریب اجازه اجازه نمیداد به آلفای خون خالص نگاه کنه. روابط بین اون و جونگکوک پیچیده تر از داستان های ازدواج اجباری بود که تهش به خوبی و خوشی به پایان میرسید. وقتی صحبت از یه دنیای رئال به میان میومد قطعا تراژدی بالاترین رتبه رو میگرفت.
بعد از برگشت خدمتکار کتابش رو برداشت و صفحه مورد نظرش رو باز کرد؛ هر چند انگار مغزش یاری نمیکرد تمام افکارش حول محور اتفاقات شب گذشته میچرخید. با انگشت کتاب رو تند تند ورق زد و بیحوصله کتاب رو بالا گرفت و روی صورتش گذاشت پلکهاش رو بست تا تمرکز از دست رفتهاش برگرده هر چند با وجود صدای خدمتکار که بین اوقات فراغتش پریده بود غیر ممکن بود.
- اعلیحضرت، لونا؟!
خدمتکاری خم شده بود با تن صدای آرومی تهیونگ رو صدا میکرد؛ کلافه کتاب رو از روی صورتش برداشت و منتظر به بتا نگاه کرد.
زن از نگاه شاهزاده که بیحوصلگیش بیداد میکرد لرزید کمرش رو خم کرد. ادامه داد:
- مادر پادشاه اینجان، توی سالن مهمان قصر منتظر شما هستن.سیخ نشست که تاب تکون محکمی خورد، و کتاب روی چمن سبز افتاد. محافظی که پشت تاب ایستاد بود میله رو محکم گرفت تا مبادا لونا به همراه تاب روی زمین بیوفتن.
از داخل تاب بیرون اومد و لباسش رو داخل تنش صاف کرد به سمت قصر حرکت کرد آب گلوش رو قورت داد تو این سه ماه هیچ وقت ندیده بود ژنرال با اعضای خانوادهاش تماس بگیره یا به دیدنشون بره، آلفای خونخالص علاقهای هم به گفتن مشکلاتش نداشت اما واضح بود که اختلاف خانوادگی بین اونها وجود داشت.
YOU ARE READING
⚜️𝕲𝖊𝖓𝖊𝖗𝖆𝖑⚜️
Fanfiction- با من ازدواج کن ژنرال. - این یه دستوره سرورم؟! چی میشه اگه بیشترین اختیار رو در کشور داشته باشین اما نتونین کاری انجام بدین به خاطر تبعیضهای جنسیتی؛ کیم تهیونگ به عنوان یه شاهزاده که امگا متولد شده تا قبل از ازدواج هیچ اختیاری برای امور کشور ندار...