«هجده سال پیش»
با ذوق به مدال طلایی رنگ نگاه کرد و پشت سر هیونگش قد برداشت؛ دست و پاش از شدت جراحت درد میکردن. زیر چشمش کبود شده بود، خون از بینیش سرآزیر شده بود.
لب باز کرد و سرخوش از برادرش پرسید:
- هیونگ؛ مامان خوشحال میشه؟!با خوشحالی پرسید ولی پسر بزرگتر نچرخید خشمگین فقط قدمهای بلند و کوبنده برداشت. پسر بچه چهارده ساله لبهاش رو جمع کرد و مدال خودش رو بین انگشتهاش فشار داد. یعنی نباید توی مسابقه دخالت میکرد. تقریبا به خونه رسیده بودن.
جیوو در خونه رو باز کرد و بدون توجه به برادر کوچکترش وارد خونه شد. ههرا با لبخند از آشپزخونه بیرون اومد و از دیدن پیراهن خونی و صورت زخمی جیوو شوکه جیغی کشید قاشق چوبی از دستش افتاد. به سرعت به سمت آلفای جوون خیز برداشت و روی زمین زانو زد صورت پسر رو لمس کرد و نگران و مضطرب پرسید:
- پسرم؛ چی شده؟ چرا زخمی شدی؟ درد داره؟پسر کوچکتر با مدالهای داخل دستش جلوی ورودی خونه ایستاده بود، به مادرش نگاه کرد؛ اونم زخمی شده بود. یه پاش لنگ میزد دستش باند پیچی شده بود از بینیش خون میومد. لبخند زد «مامان منو ندیده؛ اگه بدونه مدال گرفتم خوشحال میشه» لبهاش رو باز کرد و در رو پشت سرش بست:
- مامان، من مدال گـ...- خفه شو!
صدای بلند و عصبی جیوو توی فضای خونه پیچید حرف پسر بچه قطع شد و با ترس به هیونگش نگاه کرد جیوو دست ههرا رو کنار زد و به سمت اون آلفای خون خالص چرخید چهرهاش از نظر جونگکوک چهارده ساله بوی نفرت میداد با غیض و کینه غرید:
- بهت گفتم جلو نیا؛ بهت گفتم تو مسابقه شرکت نکن.جونگکوک سرش رو از رایحه لیمو ترش برادرش پایین انداخت مگه چیکار کرده بود که جیوو اینقدر عصبی بود فقط میخواست برای یک بار هم که شده ههرا با افتخار بهش نگاه کنه مثل جیوو پسرم صداش کنه.
هه را که متوجه جو متشنج بین دو پسر شده بود سرش رو به سمت پسر کج کرد با اخم از جونگکوک سوال کرد:
- چیکار کردی؟پسر بچه در حالی که استرس تمام بدنش رو فرا گرفته بود با ناخنش سطح مدال رو خراشید؛ جیوو از دیدن اون دایره طلایی شکل بین دستهاش خشن به سمتش قدم برداشت و با کف دست ضربهای به کتف پسر بچه وارد کرد با چشمهایی که برق انزجار به وضوح داخلش موج میزد از بین فک قفل شدهاش غرولند زد:
- چه مرگته؟! چرا اومدی وسط مسابقه؟ چرا داوطلب شدی؟ موقعیت نظامی بهتر رو به خاطر تو از دست دادم. من در مقابل تو مدال نقره نمیخوام سخته اینو بفهمی سخته روی اعصابم نری؟! سخته زنده نباشی؟!جونگکوک با ترس در حالی که از ضربه به شونهاش چند بار به در پشت سرش کوبیده میشد به چشمهای پر نفرت برادرش نگاه کرد تا به حال جیوو با این چشمها بهش نگاه نکرده بود، چشمهایی لبریز شده از نفرت شاید بیاحساسی بودن ولی نفرتی وجود نداشت.
ESTÁS LEYENDO
⚜️𝕲𝖊𝖓𝖊𝖗𝖆𝖑⚜️
Fanfic- با من ازدواج کن ژنرال. - این یه دستوره سرورم؟! چی میشه اگه بیشترین اختیار رو در کشور داشته باشین اما نتونین کاری انجام بدین به خاطر تبعیضهای جنسیتی؛ کیم تهیونگ به عنوان یه شاهزاده که امگا متولد شده تا قبل از ازدواج هیچ اختیاری برای امور کشور ندار...