⚜️𝔓𝔞𝔯𝔱 𝔢𝔩𝔢𝔳𝔢𝔫⚜️

2.1K 392 140
                                    

سه ماه به سرعت برق و باد از عمر ژنرال و شاهزاده برداشت.
روزها به کندی می‌گذشت و قلب ژنرال بیشتر و بیشتر درگیر مروارید داخل قصر میشد؛ حالا میتونست بگه قبل از مارک هم از شاهزاده خوشش اومده بود با گذشت این سه ماه علاقه اش رفته رفته بیشتر شد تاثیر مارک هم چندان کم نبود.

اون شاهزاده سنگدلی که این روزا سرد‌تر از همیشه رفتار میکرد قلبش رو دزدیده؛ قلبی که زخم های بزرگی روش خورده بود و روح آلفای خون خالص بابت زخم‌های بیشتر میترسید آب گلوش رو قورت داد و به موهای طلایی رنگش که به خاطر نور مهتاب روشن شده بود نگاه کرد «کار من شده نگاه‌های شبانه» سر شاهزاده توی خواب تکون خورد و نفس توی ریه‌های مرد بزرگتر حبس شد. با ثابت شدن دوباره اون ریتم نفس‌‌ها نفسش رو آزاد کرد «تو برای من یه عبادتگاه تازه‌ای تهیونگ؛ میتونم روزانه زیر نور این ماه بپرستمت»

لبخند مهربونی نثار لونا غرق در خوابش کرد و زیر لب گفت:
- همه چیز درست میشه؛ می‌دونم.

دستش مثل تمام شب‌های گذشته جلو رفت تا موهای لطیف پسر رو از روی پیشونیش کنار بزنه دستش تو فاصله چند اینچی از صورت زیبای شاهزاده متوقف شد. این یه مرز بود مرز بین ژنرال و مرواریدش که نمیتونست از اون مرز رد کنه.

با روشن شدن اتاق نگاهش رو به پنجره دوخت مثل اینکه خورشید در حال طلوع کردن بود. آهی کشید و سرش رو دوباره چرخوند اون الهه بی‌خبر غرق در خواب رو داخل تصوراتش نوازش کرد و بوسید در حالی که خیره اون چهره دوست داشتنی بود از روی صندلی بلند شد و تَن تنومندش داخل تاریکی اتاق لباس‌ها محو شد.

وارد همون اتاق کذایی شد. و در رو پشت سرش بست. دل کندن از امگاش هر روز سخت و سخت تر میشد. دل سنگ شاهزاده ذره‌ای نرم نشده بود هیچ توجهی به احساسات محسوس مرد بزرگتر نمی‌کرد.

رایحه چوپ صندلش رو پخش کرد دیوار‌های اتاق حس زندانی بودن رو بهش القا میکرد خیلی وقت بود هم اسیر شاهزاده شده بود هم دلش رو باخته بود «دلم برای اون نهال مگنولیا تنگ شده» انگار با خودش حرف میزد یه جورایی قلب و گرگش رو دلداری میداد.

نهالی که عطر شاهزاده‌اش رو میداد. با فکر مشغول لباس‌هاش رو پوشید و از اتاق خارج شد شاهزاده هنوز بین ملافه‌های سفید خواب بود فقط پوزیشن خوابش تغییر کرده بود. لبخندی زد و از اتاق خارج شد. دو خدمتکاری که دم در ایستاده بودن از دیدن پادشاه سحر خیز تا کمر خم شدن؛ جونگ‌کوک با جدیت دستور داد:
- پیشکار وو رو بفرستید اتاق کارم.

و از کنار دو بتا رد شد. خیلی وقت بود برای خودش یه پیشکار انتخاب کرده بود وو مرد آلفا و سی و پنج ساله‌ای بود. به سمت آسانسور رفت باید یه جلسه با وزرا تنظیم میکرد. در همین حال کمرش رو به پُشتی آسانسور تکیه داد با چشم‌هایی که تیرگی محسوسی زیر اون افتاده بود به اعداد نگاه کرد.

⚜️𝕲𝖊𝖓𝖊𝖗𝖆𝖑⚜️Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora