«پارت ششم»

7 1 10
                                    

* پارت ششم*

بلند شدم و رفتم حموم.
اگه همیدیگرو‌ دیده  باشن...پس گابریل میدونه و اون یک کاری کرده که من بیام،حدسم درست بود توی این هشت ماه الَکی حس نمیکردم که دارن منو میبینن.

جالبه.
یک دوش سریع گرفتم و امدم بیرون و سریع لباس پوشیدم و خودمو انداختم رو تخت.
(۲۳:۵۴)

اولین پرونده رو برداشتم.
"اطلاعات:
نام:ساردین‌ بودلر
سن:۴۴ سال.          قمار باز.         «کشتن»"

دومین پرونده رو برداشتم.
"اطلاعات:
نام:کِلارا آلارد
سن:۳۱ سال.      «بردن»"

و آخرین پرونده.
"اطلاعات:
نام:آریسته بایِست.
سن:۳۵ سال.     با کِلارا آلارد ازدواج کرده.   «بردن»"

این دوتا مرتیکه اوکی،اما چرا این زن رو میخوان؟!

چیز دیگه اییم ننوشته تو پروندش.

(۰۰:۲۸)

بلندشدم تا حاضر شم.
در کند رو باز کردم و یک تیشرت گشاد مشکی بود و یک شلوار کارگوی مشکی و  یک ماسک عادی مشکی با کتونی ساده سفید....احمقانست.

سریع پوشیدم و نشستم رو تخت و کاغذ کوچیک ساردین بودلر رو برداشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم.

بعد از چند دقیقه یکی از اون آدما با رونا  اومد  داخل.
رونا:حاضری؟
از طرز حرف زدنش استرس گرفتم اما نفس عمیقی کشیدم و تو چشمااش زل زدم.
من:اره.
رونا:هیچ وسیله ایی با خودت بر نمیداری و فک کنم خودت یک چاقو داشته باشی.
من:اره.
رونا:اممم....موفق باشی.
رفت.
منم با اون آدم رفتم و سوار یک ماشین مشکی شدیم.
بعد از چند دقیقه طولانی رسیدیم.
پس این بار گابریل ماقسویِ.
علامت مهرش یک گوشه از اسم بار بود.
اون آدم نگاهی بهم کرد و از ماشین پیاده شدم.
از اونجایی که هیچ دعوت نامه ایی ندادن بهم...مجبور بودم از درب پشتی برم...البته اگه داشته باشه.
رفتم پشت بار..معلومه که داره.
رفتم داخل ....کسی نبود و فک کنم مال گارسونا و اینا بود.
وارد سالن اصلی شدم.
صدای جیغ و خنده آدما توی آهنگ گم شده بود.
از بین اون جمعیت بزور رَد شدم و از پله ها رفتم بالا که یک راه روی با اتاقای زیادی بود.

از تو جیب شلوارم کاغذ ساردین بودلر رو دراوردم (۸۵۸) اینجا از ۷۵۰ شروع میشه.
چرا اتاقا از ۷۵۰ شروع میشه؟!
اگه ۸۵۸ باشه باید طبقه دوم یا سوم باشه.
رفتم طبقه دوم نبود و رفتم طبقه سوم...درسته.

چرا گابریل باید آدمی رو که داره بهش خیانت میکنه رو نزدیک خودش نگهداره؟درکش نمیکنم.

۸۴۹،۸۵۲،۸۵۳،۸۵۸.......اینجاست.
صدای خودش تو کل راه رو پیچیده بود.
گوشیمو چسبوندم به در.
انگار تنها نبود.
از اونجایی که میدونم امشب معامله خاصی نداره و فقط خودشه،بادیگارد نداره ،البته شخص مهمی هم نیست که بخواد بادیگارد داشته باشه.فقط یه قمار باز عوضیه ک بعضی وقتا تو کارای بار کمک می‌کنه.

بودلر:هی،شنیدم قراره دخترتو بدی به بایِست.
مرد:بله آقای بودلر.
بودلر:نظرت چیه(لمس کردن ران دختر)به من بفروشیش و پولی که بهت میدم رو بدی به بایِست تا حسابت تسویه بشه؟
مرد:اما....
بودلر:تو...روی حرف من حرف میزنی؟!(با داد)
مرد:نه قربان من کی باشم که بخوام رو حرف شما حرف بزنم.
بودلر:خوبه....بیا بگیر(پرت کردن پولا)..من میرم.

سریع رفتم پشت دیوار وایستادم و دیدم از اتاق امد بیرون و یک دختر رو کولش بود و دست و پا و دهنش بسته بود.
یکم که دور شد،از پشت دیوار آروم امدم بیرون و خواستم برم دنبالش که دیدم اون مرتیکه(پدر دختره)نشسته رو زمین و پولا رو جمع میکنه.
رفتم داخل و بدون هیچ حرفی چاقو رو زدم تو گردنش.
رو زمین افتاد و چاقو رو دراوردم و با لباسش تمیز کردم.
من:خوک کثیف.
سریع رفتم دنبال اونا.

با چشمام دنبالشون میگشتم اما نبودن،شِت.

من باید پیداش کنم.

.......
..............
آه اونجاست.
خواستم برم که یکی دستمو گرفت.
برگشتم و دیدم یک پسره ی مست و داغونه.
پسره:هی خانم خوشگله...چرا ماسکتو درنمیاری تا صورت خوشگلتو ببینم؟
خواستم پسش بزنم که دستمو محکم تر فشار داد.
اونا داشتن میرفتم سمت در خروج مال پارکینگ.
پسره:چقد میگیری؟
هم اینو شنیدم یک مشت زدم تو صورتش که افتاد و منم سریع رفتم سمت در خروجی پارکینگ که تو سالن اصلی بود.
وقتی رسیدم دیدم داره میره سمت یک ماشین خاکستری.
یواش یواش شروع کردم به راه رفتن...همونجوری که راه میرفتم چاقومو دراوردم...
که یهو......
.
.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now