«پارت سی و پنجم»

7 1 6
                                    

«پارت سی و پنجم»

"نویسنده"

الما:هی زنیکه ی جنده، میبینی دختر دوست پسرت چی میگه؟ااااااااااا...با اینکه ظاهر زرنگ و خوشگلی داری ،اما خیلی خنگی...مو به مو میگی از چیا خبر داری و اگه نگی...

چاقو رو وارد شکمش کرد.
الما:شاید زنده نمونی.
چاقو رو بیشتر فشار داد و همونجوری که داخل بود  چرخوند و هِسو جیغ میکشید و الما میخندید.
الما:خب دیگه بسه...

رفت و رو صندلی کنار اون زنه نشست.

الما:خب گوش میدم....اها اگه دروغ بگی  یا هر چی از اونجایی که من از همه چیز خبر دارم،یکی از این چاقو ها رو پرت میکنم سمتت و نشونه گیریم خوب نیست  یهو دیدی به مغزت خورد.
هِسو:تو که از همه چیز خبر داری چرا می خوای دوباره بگم؟
الما:چونکه بهم گفتن موقع حرف زدن کیوت میشی و می خوام ببینم که با درد م کیوت میشی یا نه؟
هِسو :خیلی احمق و کصخلی.
الما ی چاقوی کوچیک پرت کرد و خورد به ران هِسو.
داد هِسو بلند شد.
هِسو:باشه،باشه میگم.
الما:آفرین دختر خوب.
(الما:معلومه چون تو احمقی هنوزم نفهمیدی چیزی نمیدونم و قراره خودت بهم بگی..احمققق جنده)
الما لبخند گشادی زد.
الما:آفرین.
هِسو:بابام عضو تِریاد بود و..
الما:و مسئول بار ها...البته هر باری.می خوام بدونم بار هایی که معامله میکردیم کجا میرفتن؟
هِسو:بیشترشون به چین و فیلیپین.
الما:و به ما گزارش دروغ میداده،و مدارک جعلی.
هِسو:اره و من براش آدم جمع میمردم.
الما:اوممم میدونم...تو رییس تِریاد و دیدی؟
هِسو:نه،اصلا...حتی باهاش در تماس نبودم اما بابام می گفت آدم زرنگیه و ممکنه هر جا باشه.
الما:پدرت باهاش در ارتباط بود؟
هِسو:اونم مث من ندیده بودی و از طرف یکی از آدما  و اینا دستور میومد.
الما:اون کیه؟
هِسو:من نمیدونم.
الما ی چاقو پرت کرد سمتش و خورد به یکی از دستاش و صدای داد هِسو اومد بالا.
الما:بگو کی بوده.
هِسو:بخدا نمیدونم پدرم دیده بودتش من ندی...
یک چاقوی دیگه زد بالای قفسه سینش.
الما:پس از کجا میدونستی بابات چندتا آدم برای معامله می خواست؟
هِسو:معلومه بابام بهم میگفت این تعداد آدم می خواد منم جور میکردم.
الما:چندتا آدم تِریاد اومدن اینجا؟
هِسو:نمیدونم بخدا نمیدونم.
گریه میکرد و بزور حرف میزد.
الما:اوکی پس نمیدونی.

بلند شد و اسید بر داشت  و گذاشت کنار تخته کنار هِسو.
دهنشو با جَک باز کرد و اول آخرین چاقو رو وارد پوسیش کرد و بعدم کلی اسید ریخت داخل دهن هِسو.
زنده زنده داشت میسوخت.
هِسو مرد و الما ظرف اسید و پرت کرد ی طرف و شروع کرد به خندیدن.
رو زمین نشسته بود و بلند بلند از ته دل میخندید.انقدر از ته دل میخندید که اشکش در اومده بود و با دستای خونیش اشکشو پاک میکرد.

الما رو به اون صندلی خالی:نگران نباش دیگه صدا نمیاد.

ی نگاه به زنه کرد و بلند شد و تفنگ برداشت و یکی زد تو  مغزش و مرد.

بازش کرد و کشون کشون جنازه رو روی زمین میکشید  و برد سمت اون اتاق ته راه روی تاریک در فلزی رو باز  کرد و جنازه رو انداخت اونجا.

در و بست و  دکمه قرمز و زد و اون سگا باز شدن و اومدن افتادن  روی اون جنازه و شروع به تیکه تیکه کردن و خوردنش کردن.

الما:آفرین بچه های خوشگلم خوب بخورید نا سیر بشید آفرین...چقد شما گوگولین...سیاه کوچولو های خودم....اوخودااااای من.

از اونجا اومد بیرون و ادمام اومدن تا تمیز کاری کنن و اونم رفت سمت کاخ.

.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now