«پارت چهل و یکم»

15 1 42
                                    

(پارت چهل و یکم)

«نویسنده»

رونا:تانیا.
تانیا و آرْپا برگشتن سمت رونا.
رونا:سریع باهام بیا.
تانیا:بعدا حرف میزنیم.
رونا و تانیا سریع رفتن و آرْپا هم سریع رفت تو اتاق لولا.
ارپا:لولا،الما فیلما رو نفرستاد؟
لولا:هنوز نه،چیزی شده؟
آرْپا:نمیدونم ولی،میترسم.
لولا:چیشده آرْپا؟
آرْپا:فک کنم خیلی نزدیکن.
لولا ساکت شد و به صندلیش تکیه داد و با استرس به آرْپا نگا میکرد.
همین حین،کارولین پشت در وایستاده بود و داشت گوش میداد.
کارولین:فهمیدن پس،شت.
از در فاصله  گرفت و ...رِبِکا اومد.
رِبِکا:کارولین،خوبی؟
کارولین ترسید.
رِبِکا:معذرت می خوام...خوبی؟
کارولین:ا...اره...خوبم...میرم تو اتاقم.
وقتی کارولین رفت طبقه بالا...رِبِکا گوشیش رو دراورد و پیام ها رو باز کرد و پیام داد.
پیام:مشکوکه.
گوشیش و خاموش کرد و گذاشت تو جیب شلوارک خاکستریش و ی گاز به هویتش زد و رفت سمت اتاقش.

......

گابریل:لعنتی،(مشت زدن به میز قهوه ایش)باید چیکار کنیم؟
لیدیا:عزیزم،اول آروم باش تا خوب فکر کنیم.
گابریل:قشنگ اومدن تو باند من ،من چجوری میتونم آروم باشم؟
تانیا:الان باید به دخترا چی بگیم؟
گابریل:فعلا تا نفهمیدیم کجان،نباید بفهمن،سرشونو با ماموریت چرت و پرت گرم کن،با الما م حرف بزن دهنش بسته بمونه و چیزی به دخترا نگه.
تانیا:بله.
گابریل:از استرالیا خبری نیست؟
لیدیا:همه چیز تحت کنترله...خیالت راحت.
گابریل:فقط پسرای مَتیو نفهمن که.....
رونا:آقای ماقسو،آقای واتسون اومدن.
گابریل:بگو بیاد داخل.
واتسون:سلام آقای ماقسو.
گابریل:سلاممم...چطوری؟(بغل کردن)
واتسون:خوبم،شما؟
گابریل:خوبم پسر جون.(جدا شدن)
واتسون دست لیدیا رو گرفت و بوسید.
واتسون:حالتون چطوره؟
لیدیا:خوبم ممنونم.
واتسون با اونای دیگه سلام کرد و بعد نشست.گابریل هم  همینطور.
گابریل:سفرت چطور بود؟
واتسون:عالی بود،ممنونم ازتون.
گابریل:کاری نکردم.
واتسون:شنیدم اومدن.
گابریل:اگه آقای ازای و آقای اَلِک  رو میگه ی سه دقیقه دیگه،باید بریم و همراهیشون کنیم.
واتسون:نه،طرف.
گابریل:اره و ازت می خوام پیداش کنی.
واتسون:البته.
رونا:رییس...آقای ازای اومدن بیرون.
گابریل بلند شد و بقیه م بلند شدن.
گابریل بریم.
رونا همه رفتن پایین به جز واتسون.
واتسون رفت پشت پنجره بزرگ دفتر گابریل و از بالا تماشا کرد.
دخترا همه بیرون بودن و داشتن خداحافظی میکردن.
واتسون داشت به تمام دخترا با دقت نگا میکرد.
واتسون:چرا یکی از دخترا نیست؟
آدم:ماموریته قربان.
واتسون:اوممم...اون دختره...پوست سبزه داره...جدیده؟
آدم:بله قربان.

بالاخره سوار ماشین شدن و رفتن و رفتن بقیه  اومدن داخل.
جما داشت به آرْپا نگاه  میکرد و اون حتی نگاشم نکرد.
هوفی کشید و اسمونو نگا کرد....پر از ستاره بود...یهو چشمش به واتسون خورد.واتسون هم بهش زل زده بود و پوزخند زد.جما هم بهش پوزخند زد و رفت.
اولین کسی بود که واتسون بهش حس خوبی داشت اون دختر....
رونا:آقای واتسون...اتاقتون رو نشون بدم.
واتسون:البته،ممنونم.
رونا اتاقشو نشونش داد و واتسون بعد از ی دوش حسابی،رفت جای پنجره اتاقش و به اون خونه مشکی نگاه میکرد.
واتسون:جما حونز، ساده و مزخرف ولی...باهوش....هوشمندانست ،در زدن.
واتسون:بیا.
خدمتکار:شامتو رو آوردم،
واتسون:میتونی اینجا بذاری.
خدمتکار گذاشت.
خدمتکار:چیزی لازم ندارید؟
واتسون:نه،ممنونم.
خدمتکار تعظیمی کرد و رفت.واتسون دوباره به اون خونه مشکی نگا کرد و....الما رو دید.
واتسون:وااای این دختره روانی هنوزم کثیفه.
به لباسا و دست و پاهای خونی نگاه میکرد.
واتسون:فقط  می خوام بمیره...دختره کثیف.
رفت و پشت میزش نشست و ی دستمال کنار ظرفش گذاشت  ی دستمال  برداشت رو دور گردنش بست و دعایی که همیشه قبل خوردن شام  رو خوند و شروع کرد به خوردن.
.
.
.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now