«پارت چهارم»

4 1 0
                                    

*پارت چهارم*

(فرانسه ۲۱:۵۸:۴۲)

«جما»

اووف چقدر خسته کننده بود.
از فرودگاه رفتم بیرون و یک نگاه به اطراف  کردم.
چیز مشکوکی نبود اصلا.
رو صندلی نشستم و نگاهی به چمدون کردم.

کاغذای مچاله شده داخلش بود.
هیچی داخلش نبود هیچی.

ناشناس:جما جونز.
سرمو بلند کردم نگاه کردم بهش،این همون پسرست که کنارم نشسته بود.
ناشناس:تو باید باهام بیای.
من:کجا؟
ناشناس:آآآ....نباید بپرسی...،حالا بیا بریم جوجه.
بلند شدم.

من:بار آخرت باشه که بهم میگی جوجه و اگرنه یک بلایی سرت میارم.
ناشناس:وااای ترسیدم.

چمدون رو برداشت و رفت.
دنبالش رفتم و سوار یک ماشین ساده مشکی شدیم.

•حالا ببین این جوجه چه بلایی سرت بیاره•
شروع کرد به رانندگی کردن.
هیچی نمیگفت.
یکجورایی مضطرب بود،استرس داشت،با انگشت اشارش زیادی بازی میکرد،تند تند پلک میزد.
بعد از چند دقیقه وایستاد.
یک جایی شبیه جنگل بود.
من:چرا وایستادی؟
یک وَن امد و جلومون وایستاد.
ناشناس:باید از اینجا به بعد رو با اینا بری.
چندتا آدم مشکی پوش با ماسک های مشکی خاصی که صورتشون رو پوشونده بود،از ماشین پیاده شدن.

دوتاشون آمدن سمت ماشین و یکی در سمت من رو باز کرد و اون یکی دیگه مال پسره رو.
ماسکشون شبیه اونایی که آمدن دنبالم تو امریکا نبود.
یکیشون مهرشو دراورد  و بهم نشون داد.

"سیسیل"
مهر  رو گذاشت تو جیبش و تفنگشو دراورد  و سمت پسره گرفت.
ناشناس:تو،جاسوس رو دیدی و قانون ۹۸ صفحه ۵۶ رو زیر پا گذاشتی.

داری شوخی میکنی؟واقعا اون قانون رو شکونده؟چجوری تا الان زنده مونده؟

یک جورایییی...انگار،دارن بهم نشون میدن اگه خطایی کنم چی میشه....
چقدر هوشمندانه.

(قانون ۹۸:خبر چینی و جاسوسی به باند دیگه)

ناشناس:آماده ایی؟
پسره:بله.
ماشه رو کشید که......
من:می خوای بکشیش؟
سرشو برگردونت و فقط بهم نگاه کرد.
من:البته میدونم سوالم خیلی چرت بود،اما...میشه من بکشمش؟

(«رونا:بده بهش»)

تفنگ رو آورد پایین و منم یواش یواش نزدیکش شدن و ازش گرفتم.

وقتی تفنگ رو گرفتم اونای دیگه تفنگ رو به سمت من گرفتن،توجهی نکردم و از اون آدم تشکر کردم و نشونه گرفتم سمت پسره که با چشمای گرد شده زل زده بود به من.

من:الان میبینی این جوجه چیکار میکنه.
شلیک کردم وسط پیشونیش.

وقتی افتاد،اصلحه رو دادم به همون آدم و اونای دیگم تفنگاشونو آوردن پایین.
من:خب دیگه تمومه،من رفتم داخل وَن.

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت وَن.
دیگه باید بهم اعتماد کنن.اونا سریع اومدن داخل وَن نشستن و حرکت کرد.
هیچی نمیگفتن،هیچی.
بعد از چند دقیقه کسل کننده...رسیدیم به....wow

واقعا خوشگله...شبیه کاخِ،سنگای سفید کل ساختمون رو پوشونده بودن،دورش پر از گلای رز سفید بود.

هیچ رنگ تضادی وجود نداشت،آبشارهای کوچیکی که از دهن یک مجسمه میومد بیرون.......اصلا....رویاییِ.

فقط صدای آب بود،واقعا خوشگله.
جلوی درب اون کاخ وایستادیم.
من:چشمام درد گرفت آنقدر که اینجا خوشگله.
ناشناس:اطفا بریم داخل.
من:باشه بابا نمیذارین آدم لذت ببره.
درب باز شد.

اووووو،داخلش از بیرونش خوشگل تر بود.

من:واقعا خفنه.
فقط داشتن بهم نگاه میکردن و یکی از دستاشون رو تفنگ بود.
من:ضد حالای بدبخت.

وسط اون سالن وایستادیم که روبه رومون،یکی سمت چپ و یکی سمت راست پله بود.
که اون دوتا پله به یک راه رو ختم میشد که فقط یک تیکه ازش مشخص بود که یک تابلوی عجیب از رنگای مختلف روبه رومون بود.

صدا:خانم جونز.
نگاهمو از مجسمه های کوچیک گرفتم و دادن به صدا که دیدم یکی کنار اون تابلوعه وایستاده و یک کت و شلوار مشکی پوشیده که پیرهن زیرشم مشکیِ.

نگاهمو از مجسمه های کوچیک گرفتم و دادن به صدا که دیدم یکی کنار اون تابلوعه وایستاده و یک کت و شلوار مشکی پوشیده که پیرهن زیرشم مشکیِ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

و اونم ماسک زده و موهای مشکی داشت که.....
صدا:لطفا با من بیاید.
من یک نگاه به عقبیا کردم و بعدم به اون،قیافمو جدی کردم و رفتم سمت پله ها،که اون یواش یواش رفت سمت راه روی چپ.

منم دنبالش میرفتم.یک راه روی تنگ و پیچ در پیچ بود که آخر به یک درب ختم میشد،یک درب مشکی با دسته ی سفید.

درب رو برام باز کرد.یک اتاق کاملا سفید بود که فقط یک میز و دوتا صندلی سفید وسط اتاق بود.
مثل اتاق تیمارستان بود.

بهم اشاره کرد که بشینم.

و......
.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now