(پارت چهل و سوم)
«جما»
آرْپا آروم آروم ،قدم به قدم اومد سمتم و روبه روم وایستاد،چند ثانیه تو چشمای هم زل زده بودیم،یهو سرشو گذاشت رو شونم.شوکه شدم.
چندثانیه کوتاه سرش روی شونم بود.
سرشو کجکرد و تقریبا سرش تو گردنم بود.
آرْپا:میشه،...امشب پیشت بخوابم؟
وقتی نفسای گرمش به گردنم خورد،...مور مورم شد.قلبم داشت میومد تو دهنم انقد که داشت تند تند میزد.
من یکم سرمو کج کردم که لباش خورد به گردنم،...آه.
قفسه سینم تند تند بالا و پایین میشد.
من:معلومه که میتونی بخوابی.
سرشو از تو گردنم آورد بیرون و تو چشمان زل زد و بعد رفت داخل اتاقم.خدایا،قلبم...ی چیزی شده که اینم پوکره و تو خودشه.
نمیتونم کارمو انجام بدم...نمیشه...استیون باید بفهمه.
منم پشت سرش رفتم و در اتاق و بستم.
آرْپا:قفل کن.
برگشتم بهش نگا کردم...پشتش بهم بود و داشت به کرم های روی میز لوازم آرایشم نگا میکرد.
یک"اوم" گفتم و کلید و داخل در چرخوندم.
وقتی قفل شد رفتم سمتش.
آرْپا:میتونم از حمومت استفاده کنم؟
این چشه؟
من:البته.
همونجا...لباساشو دراورد و منم سریع رفتم سمت تختم و کتاب رمان رو از روی عسلی کنار تختم برداشتم و شروع کردم به خوندن و اون همچنان داشت لباس درمیاورد.
ی زیر چشمی نگاش کردم و فقط پاهاشو دیدم...چه پاهای لاغری داره.
دوباره به کتاب نگا کردم.اون رفت حموم و آب داغ و باز کرد و وقتی شیشه ها کدر شدن،سرمو از تو کتاب دراوردم و به لباساش نگا کردم...فک کنم سوتین کم میپوشه....اخه خب خیلی لاغر و نازه.
نازه؟چی نازه؟وااا ایششششش....وقتی دیدم حمومه،گوشیمو برداشتم و پیام های لازم و رو دادم.
پیام دریافتی:انجام میشه.
گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم سر جاش.
دوباره سرمو کردم تو کتاب ولی،فقط به کلمه نگا میکردم،هیچی نمیفهمیدم...هیچی از اون کلمه ها،جمله ها نمیفهمیدم.
اگه اون چیزی که تو ذهنم هست درست باشه ،پس....
آرْپا از حموم اومد بیرون...لخت لخت بود.
آب از بدن لاغرش چکه میکرد و روی زمین میریخت.
با اینکه لاغر بود ولی...اندامش...من همچین اندامی ندیده بودم ولی روی این بدن زیبا،پر از جای بخیه بود.
ولی همچنان واقعا زیباست.
انقد محو بدن خیسش،موهای خیسش،بوبزاش و پو.....
آرْپا:بهم حوله نمیدی؟
من:اوه...ببخشید،اره اره الان میدم.
کتاب و گذاشتم رو عسلی و بلند شدم و رفتم سمت کمد و باز کردم و ی تن پوش بنفش برداشتم و رفتم سمتش..
من:بیا.
همونجوری که بهم نگا کرد و ازم گرفت.
هی نگا هم میرفت سمت بدنش و...از کی انقد بی جنبه شدم؟
نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت کمد تا لباس بردارم که...
آرْپا:یعنی انقد بدنم زشته که نمی خوای ببینی؟(پوشیدن تنپوش)
آرْپا تن پوش رو پوشید و منم دوباره رفتم سمت کمد و ی تیشرت و شلوارک برداشتم و برگشتم و بهش نگا کردم.
رفتم سمتش و اون رفت و نشست پشت میز لوازم آرایشم.
من:اتفاقا بدن خوشگلی داری.
آرْپا:دروغ نگو...پر از زخمه.
من:چون زخمه خاصش کرده مث خودت.
از تو آیینه بهم نگا کرد و منم لباسا رو گذاشتم رو تخت و بهش نگا کردم.
من:بپوش سرما نخوری.
رفتم دراز بکشم که...
آرْپا:سشوار کجاست؟
من بلند شدم و رفتم از کمد برداشتم و دادم بهش.
آرْپا:میشه تو خشک کنی؟
من دارم نگران میشم، مطمینم ی چیزی شده واگرنه آرْپا بیاد و نزدیک بشه؟عمراااااااا.
من بدون هیچ حرفی سشوار و زدم به برق و شروع کردم به خشک کردن موهاش،بهم زل زده بود و نمی خواستم بهش نگا کنم.
دیگه انقد زل زده بود که منم وسطا هعی بهش نگا میکردم.
من:چیزی شده؟
آرْپا:نه.
من:اوم.
بعد از اینکه خشک کردم...سشوار و جمع کردم و رفتم سمت کمد که بذارمش اونجا.
آرْپا بلند شد.
آرْپا:چرا جوری رفتار میکنی که انگار چیزی نشده؟
من سشوار و گذاشتم و برگشتم سمتش...چشماش پر اشک بود ولی حالتشو حفظ کرده بود تا اشکش نریزه...چرا این دختر اینجوری میکنه؟قلبم،با دیدن چشمای اشکیش درد گرفت.
من:متوجه نشدم.
آرْپا:اون شب،که منو بوسیدی...چرا جوری وانمود کردی که چیزی نشده؟
من:چون تو اینجوری خواستی.
آرْپا:من خودم شخصا بهت گفتم که فک کن چیزی نشده؟(صداش یکم رفت بالا)اون اولین بوسم بود .
راستش،تعجب کردم.
من:رفتارا.....
آرْپا:من شبیه اون دخترایی که ی شبه باهاشون بودی نیستم،(اشکش دراومد و دستشو گذاشت رو قلبش)هر موقع میبینمت...هق..اینجام درد میکنه،میفهمی؟ اینجام تند تند میزنه،نمیدونم چم شده ،سعی کردم ازت فاصله بگیرم و مث خودت جوری وانمود کنم که چیزی نشده یا کلا باهات سرد برخورد کردم یا بی محلی کردم لی نشد هرچقدر بیشتر دور میشدم قلبم بیشتر درد میگرفت و دلش برات تنگ میشد، من شبیه اونایی که باهاشون بودی نیستم من شبیه اونا جند...
نذاشتم حرفشو کامل کنه. رفتم سمتش و لبامو گذاشتم رو لباش و اونم دستاشو انداخت دور گردنم و بیشتربه خودشو بهم چسبوند.
کمربند تن پوش و باز کردم و دستامو روی کمر باریکش گذاشتم و به خودم میچسبوندمش.
ی ذره از چشمامو باز کردم و بهش نگا کردم و دیدم اشکاش همینجوری میاد و با دیدن اشکاش قلبم درد گرفت و لبامو از رو لباش برداشتم و پشیونیمو به پیشونیش چسبوندم و نفس نفس میزدیم.
من میدونم اگه اینو بخش بگم ، بگا میریم مخصوصا اون ولی..
من:آرْپا،دوست دارم.آرْپا گریش بیشتر شد.
آرْپا:منم توعه عوضی رو دوست دارم.
من:میشه باهام وارد رابط....
آرْپا لباشو دوباره گذاشت رو لبام و بعد لباشو برداشت و بهم نگا کرد.
آرْپا:جوابم مشخص نیست؟
بغلش کرد و انداختمش رو تخت.
من:نظرت چیه که.....
.
..
YOU ARE READING
Centipede 🩸
Azione🩸به آغاز اعتماد نکن،حقیقت در پایان اتفاق میافتد🩸 نام داستان:هزار پا(centipede) ژانر:جنایی،معمایی،راز آلود نویسنده:Nari🌱 (اگه روحیه لطیفی داری پیشنهاد میکنم نخونی) LGBT🏳️🌈