«پارت بیست و‌سوم»

8 1 9
                                    

*پارت بیست و سوم*

«جما»

من:البته.
استیو:چجوری شد که گرفتنت؟
من:رفته بودم مأموریت.
استیو:چه مأموریتی؟
من:یهو،خبر دادن و فهمیدیم که تِریاد نفوذ کرده و مَتیو ازم خواست که پرونده های مهم بار های فرستاده شده و قرارداد ها رو ببرم بدم به جَک(معاون مَتیو)،چون جَک اون موقع تو کاخ نبود.
استیو:کجا بود؟
من:نمیدونم فقط مَتیو بهم گفت که برم خیابون 48 غربی کوچه98B.

استیون:اونجا تقریبا خیلی دوره از کاخ پدر.
استیو:امممم(دست زد به عینکش و یکم داد بالا) خب؟ادامه...

من:احساس میکنم دارین ازم باز جویی میکنید.
استیو:تو کی باشی که اینجوری با من صحبت میکنی؟
استیون:نه ما نمی خواستیم همچین حسی بهت بدیم.
من:اما دادین.....سو....من از کاخ اومدم بیرون و یکم که دور شدم از کاخ،یهو اومدن جلوم و گرفتنم.
استیو:با چی بودی؟
من:تنها و با موتور بودم.
استیو:بعد از اینکه گرفتنت بردنت کجا؟
من:منو برگردوندن به همون کاخ و سمت اتاق مَتیو و قبلش کیف مدارک رو ازم گرفتن،همه چیز رو.وقتی رفتم تو اتاق مَتیو.....

سرمو انداختم پایین و اشکمو پاک کردم.
من:سرش از بدنش جدا ش.....
استیو:کافیه.
محکم زد به میز و داد زد.
با دادش خیلی ترسیدم.
استیو رفت.

استیون:چجوری فرار کردی؟
من:وقتی دیدم یعنی مَتیو رو و منو داخل یک وَن کردن و حرکت کرد....وسطای راه بودیم...من و دوتا از آدمای اونا تنها پشت وَن بودیم و با یک راننده.با کناریم درگیر شدم و چاقو زدم بهش..البته دستام بسته بود و یک چاقوی جاساز داشتم....راننده وایستاد و از ماشین سریع پیاده شدم.

لباسامو دراوردم.

من:یک تیر به بازوم زد،یکی به پای راستم و یکیم به پهلوم.

تمام بخیه ها رو نشونش دادم.
من:اما بازم فرار کردم.یک ماه و چند هفته بود که تو پارک و اینا بودم و بعد از یک ماه ،مایک(هکر)
منو پیدا کرد و فرستاد نیویورک و بهم کلید خونه پداد ،نمیدونستم که مایک یک خونه داره چون همش تو کاخ بود....بهم گفت که تِریاد دنبالشه و هرچی زودتر پیداش میکنن و به احتمال زیاد منو هم پیدا کنن.
منو فرستاد نیویورک و نگو همون شب تِریاد پیداش کرده و گرفتنش.
رفتم خونه اون و هشت ماه اونجا زندگی میکردم....با ترس و لرز....به زور و پر از استرس میرفتم سر کار.

سرمو بین دستام گرفتم،که...
استیون بغلم کرد.
بوسه نرمی روی سرم گذاشت و بیشتر منو به خودش فشرد.
استیون:نترس...تو دختر قوی هستی و دیگه جات امنه....خیلی خوب شد که پیدات کردیم.

دوباره بوسه نرمی روی سرم گذاشت.
استیون:خوبی؟
من:بله...معذرت میخوام.
ازش جدا شدم و بلند شدم.
من:ببخشید که باهاتون صمیمی رفتار کردم، ببخشید.

("استیون:اصلا نمیتونم خوب درکش کنم،دیشب خیلی تو حرف زدنش مطمئن بود و نمیترسید،الان بخواطر لفظ های دوست دوستانه و بغل کردن ازم داره معذرت خواهی میکنه،اما دیشب بین اون همه رئیس و معاون باندهای مافیا،هیچ معذرت خواهی که نکرد هیچ،با شجاعت و بدون ترس  داشت جواب میداد)

استیون:نه اصلا معذرت خواهی نکن چون تو کاری نکردی...میتونی بری...و خوشحالم که یکی از افراد پدرم هنوز زندست.
من:منم خوش حالم از آشنایی با شما،شما قلب مهربونی دارید.

استیون لبخندی زد.
تعظیمی کردم و رفتم سمت کاخ.
.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now