«پارت یازدهم»

8 1 8
                                    

رفت سمت بایِست چاقو رو از تو چشمش دراورد و چاقو رو انداخت رو زمین.
یک چیز قاشق مانند فلزی برداشت و داخل چشم بایِست کرد و کل چشماشو دراورد و انداخت رو زمین.
اون چیز فلزی که شبیه قلاب ماهیگیری بود رو از تو چشم خالی شده بایِست دراورد و رفت سمت کِلارا.
آلما:چقد کیسه آبت زود پاره شد ،من هنوز شروع نکرده بودم.
واقعا پاره شده بود.
اون اب و با اون خونا..واقعا ترکیب حال بهمزن وچندش و عجیبی داشت.
آلما:پس بیا یکم فیلم رو بزنیم جلو.
رفت سمت میزش و با همون دستای خونیش قرص رو انداخت تو دهنش و بدون خوردن ابی قورت داد.
آلما:جاسوس کوچولو میبینی داره چی میگه؟میگه اینا زیادی داد میزنن..توام میبینیش؟نگا داره میگه داد میزنن و اون اذیت میشه،اما من صدایی نمیشنوم.
بازم به اون صندلی چوبی خالی اشاره کرد.
آلما:میبینی داری میبینیش اما با من حرف میزنه چون بهت اعتماد نداره.
میخندید و میگفت به من اعتماد داره اما به تو نه.
این حرف رو داره از طرف خودش بهم میزنه نه موجودی که تو توهماتش داره میبینه.

تَبَرش رو برداشت و رفت سمت کِلارا و چسب دهنشو باز کرد.
کِلارا کم مونده بود بیهوش بشه،یکم میلرزید و خیلی عرق کرده بود.
آلما:الان کاری میکنم که دیگه صدایی نباشه و تو اذیت نشی( به صندلی چوبی خالی میگفت)بایِست خوب نگاه کن.

یعنی چه موجودی رو تو توهماتش ساخته؟ممکنه یک هیولا باشه بایک قیافه عجیب یا ...خودش رو.
آلما تبر رو برد بالا و زد وسط شکم کِلارا.
به معنای واقعی نصف شد.
نصف بچه افتاد جلوی بایِست و آلما بلند بلند میخندید تبرش رو انداخت و شروع کرد به دست زدن.
خشکم زده بود،شکه شده بودم...روانی دیده بودم اما این ...
اصلا انتظار نداشتم ...صحنه های مثل این رو قبلا دیده بودم اما انگار الان برام اولین باره.
بایِست اونقد تکون خورد که باهامون تخته فلزی با صورت افتاد و صورتش خورد شده،البته کل سرش ترکید.
آلما:و تموم.(خندیدن) دیدی گفتم تموم میشه،البته یک چیزایی مدنظرم نبود چون باید تخته های فلزی سفت میبودن،حیف شد.
روبه اون صندلی چوبی کرد و یهو خندید.
آلما:پس کار تو بود،تو شُلش کردی،آفرین،....اره میدونم خیلی داد میزدم،اما دیگه هیچ صدایی نمیاد،بهتر شد.
رفت سمت صندلی چوبی و با اون حرف میزد که یهو در باز شد و چندتا آدم اومدن داخل و جنازه های تیکه تیکه شده رو بردن.

وقتی به خودم اومدم دیدم تو ماشین نشستم و با اون آدمه و داریم میریم.
وحشتناک بود،وحشتناک.
اما من موفق شدم و فقط این مهمه و باید فقط یک ذره از ترسیدنم و شوکه شدنمم نشون بدم البته بیشتر شوکه شدن تا ترسیدن.
خورشید داشت کم طلوع میکرد که ما رسیدیم به اون کاخ.
و....
رسیدیم به اون کاخ.
الان باید عادی باشم ؟ترسیده یا شوک زده؟...نمیدونم.
این باند زرنگ تر از باند مَتیو و احمق تر از اون.
زرنگن چون غیر مستقیم مطلب رو میرسونن و کاری انجام میدن و احمقن چون از ظاهر بیشتر قضاوت میکنن و..
ناشناس:پیاده شید.
پس بیا...فقط خنثی باشیم...این بهترین حالته.
از ماشین پیاده شدم و با اون آدم رفتم سمت کاخ.
وقتی درباز شد رونا وسط سالن وایستاده بود.
در بسته شد و اون آدم رفت.
(رونا:فقط مشخصه که....خسته ست،هیچ ترسی نه تو رفتارش هست نه تو چشماش....این چه موجودیه؟)
رونا:تبریک میگم...موفق شدی و به باند سیسیل خوش آمدی.
(من؛حتی صحبت کردناشم بی روح و سرده)
لبخندی زدم و....
من:ممنونم و ممنونم از خوش امد گویی گرمتون.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now