*پارت دهم*
چونمو با انگشتای خونیش گرفت و با دقت بیشتری نگام میکرد.
دستشو از رو چونم برداشت و بهم اشاره کرد تا روی صندلی چوبی بشینم.
وقتی دید نشستم رفت سمت اونا.
اول نبضشون رو چک کرد و بعدش رفت سراغ چاقوهایی که روی میزش منظم چیده بود.
همونجوری که یکی یکی برمیداشت و تمیز میکرد،یک آهنگی رو زمزمه میکرد.
اتاقه واقعا کثیف بود... حتی یک انگشتم کنار صندلیم بود.
پس اینجا باید تا آخر وایستم.
خون های که روی زمین ریخته شده بود تازه بودن،یعنی قبل اینکه بیام آدم کشته،البته با چشمای خودم دیدم .منم مغزم هنگ کرده نمیدونم اصلا چی دارم میگم،به چی فک میکنم.
آلما:اره این چاقو ها رو تیز کردم...نه...هِ...اره دختره اینجا نشسته مگه نمیبینیش؟!یعنی توهم زده؟
البته که زده اخه داره با یکی صحبت میکنه البته با کناریش و تیک عصبی هم داره.
من:خودتو معرفی نمیکنی؟
سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد.خیلی وحشتناک بود.
مردمک چشمش کوچیک شده بود و با لبخند بهم زل زده بود.
یهو بایِست تکون خورد.
آلما:الان نه.(به من گفت)
دوباره شروع کرد به تیز کردن چاقو هاش که کِلارا هم تکون خورد.
آلما:چاقو ها رو بعد از تیز کردن منظم و با دقت گذاشت سرجاش.
آلما:دوست داری یک فیلم کوتاه ببینی؟
بین اون دوتا وایستاد و بهم نگاه میکرد.معلومه حالش دست خودش نیست،انگار،یکی دیگه داره صحبت میکنه.
برگشت سمت بایِست و بهش زل زده بود که بایِست چشماشو باز کرد و ترسید.
کِلارا:آه....سرم گیج میره.
بایِست:کِ....کِلارا؟!!!زنمو چرا آوردین؟؟باتو ام.آلما خندید و شروع کرد به دست زدن،همونطوری که دست میزد یک صندلی چوبی آورد و بین اونا نشست.
همونجوری که دست میزد......
آلما:واقعا باید بهت جایزه اُسکار بدن.
بلند شد و رفت پشت اون صفحه فلزی که بایِست و بسته بودن بهش.
سرشو کنار سر بایِست گذاشت و...
آلما:جایزه اُسکار میرسه به...آریسته بایِست...(با داد و خنده)دوباره اومد رو صندلیش نشست.
بایِست:گابریل با من مشکل داره بذار کِلارا بره،اون حامله ست.
آلما:به هیچکدوم از تخمامم نیست.
بلند شد و صندلی رو گذاشت کنار یک صندلی چوبی دیگه و رفت سمت چاقوهاش و همونجوری میخندید.
بایِست حال کِلارا رو میپرسید که چشمش به من خورد.
بایِست:توعه عوضی ،تو زن منو آوردی اره؟
دوتا دستام زیر بغلم گذاشته بودم و یک پامم رو پای دیگم انداخته بودم.
آلما:چه فرقی به حال تو میکنه اخه احمق.تازه قراره یک نمایش عالی رو بهتون نشون اما...اول باید کِلارا ببینه.آلما داشت چندتا برگه رو نگاه میکرد و چاقو رو با انگشتاش تکون میداد.
بایِست:توروخدا بذار بره...التماس میکنم،اون حالش بد میشه.
آلما:هیچکدوم از اعضای بدنتم که سالم نیست...نه کبد نه کلیه ..حتی دست و پاهاتم چندبار شکسته...آه.برگه ها رو گذاشت رو میز و چندتا چاقوی دیگه برداشت و رفت سمت کِلارا.
چاقو رو زیر گردنش گذاشت که بایِست بیشتر داد و بی داد میکرد.
کِلارا:توروخدا..حالم داره بد میشه..بذار برم.
آلما لباشو نزدیک گوش کِلارا برد و...
آلما:دوستداری بچه که بزرگ شد(وقتی نفس آلما به گوش کِلارا میخورد موهای تنش سیخ میشد و بدنش مور مور میشد«بدن کِلارا»)
بهت بگه"ازت متنفرم"؟یا بگه "چرا منو به دنیا آوردی"؟
کِلارا:میدونم که نمیگه چون اون بچه منه.
آلما(با داد):ااااااااااا،بایِست میبینی،نمیدونم چرا همه مادرا یک جوری حرف میزنن که انگار که از آینده خبر دارن.مطمئن باش الان اون داخل(چاقو رو گذاشت رو شکمش)
کِلارا:نه هههه.(با داد و گریه)
بایِست: توروووخداا.
آلما:الان اون داخل داره بهت میگه "ازت متنفرم" چونکه الان تو باید خونه باشی اما بخواطر کارای کثیف شوهرت اینجایی.مطمئن باش داره اینو بهت میگه"ازت متنفرم،مامان"
کِلارا:نهههههه.
آلما روبه من کرد....
تاجایی که میتونستم باید خودمو عادی نشون بدم.
آلما:فیلم رو شروع میکنیم.(با خنده)
چاقوهایی که توی دستش بود رو گذاشت رو میز و چندتا چاقوی دیگه برداشت.
بالای سر بایِست دوتا چیز فلزی که شبیه قلاب ماهیگیری بودن اما سرشون گرد بود،آورد پایین و چشماشو باز کرد.
آلما:اینجوری میکنم که بهتر ببینی و از فیلم لذت ببری.
رفت سمت کِلارا و دهنشو چسب زد.
آلما:میدونم دوست دارین حرف بزنید اما اون میگه سرش درد میکنه.
به صندلی چوبی خالی اشاره کرد.رفت سمت بایست.
آلما:کِلارا خوب ببین که نمیخوام حتی یک لحظه از فیلم رو از دست بدی.
اولین چاقو رو وارد شکمش کرد.
دومی رو وارد وسط قفسه سینش کرد.
و سومی رو...
آلما:ببین اینجا رو باید با دقت انجام بدیم.اینجوری چاقو رو میگیریم تو دستمون و (نزدیک کردن چاقو به چشم) اینجوری....
کرد تو چشم سمت چپش.
خون پاشید رو صورتش و یهو بلند بلند خندید و سریع یک چاقوی بزرگ تر برداشت و محکم زد تو شکمش.
از دهن بایِست کم کم خون میومد و یکم خون پاشید رو من.
آلما:وااای ببخشید....خونی شدی ؟ترسیدی؟ها؟!
اومد سمتم و سرشو برد تو گردنم و بو کرد.
آلما:بوی خوبی میدی(دوباره بو کرد) رفتی حموم؟
آه..میدونم درست گفتم..
.
.
.
YOU ARE READING
Centipede 🩸
Action🩸به آغاز اعتماد نکن،حقیقت در پایان اتفاق میافتد🩸 نام داستان:هزار پا(centipede) ژانر:جنایی،معمایی،راز آلود نویسنده:Nari🌱 (اگه روحیه لطیفی داری پیشنهاد میکنم نخونی) LGBT🏳️🌈