*پارت هجدهم*
«جما»
بالاخره رسیدیم....خیلی خسته بودم.
رِبِکا:خوب بوداااا....عین زامبی ها دنبالمون میکردن.
پیاده شد.
من:اممممم.
پیاده شدم که یکی از اون آدما اومد و آرْپا پیاده شد و اون آدم ماشین رو برد.
از اونا جلو تر رفتم سمت کاخ مشکی.
رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم و نشستم رو زمین و تکیه دادم به در.
خیلی دیر اومدن.اما رِبِکا راست میگفت،واقعا خوب بود.....هِ..
باید لباسامو عوض میکردم....در رو باز کردم و رفتم پایین.
رفتم بخش خودم و لباسامو دراوردم.در باز شد.
رونا:هی....ببخشید...فک میکردم پوشیدی.
من:مشکلی نیست...چیشدده؟
تیشرتمو پوشیدم.
رونا:استرا....
کارولین:جمااااااااااا،چه خب....واااای دستت چیشدده؟
من:چی؟دستم؟!!!
یک تیکه از دستم بریده شده بود.
من:متوجه نشدم کی اینجوری شد.
شلوارکم رو پوشیدم ....یهو کارولین دستمو گرفت و برد بیرون.
رو مبل نشوندم و جعبه کمک های اولیه رو آورد و شروع کرد به پانسمان کردن.آلما:میبینم تو اولین ماموریتت زخمی شدی.
من:اولین مأموریتم نبود.
آلما اومد نشست رو مبل کناری.
لولا:جما چی شده؟
من:هیچی.
کارولین:تموم شد.
من:مرسی.
کارولین:کاری نکردم.
رونا:بشینین...بشینین.
همه اومدن نشستن.رونا:شریکای رئیس اومدن....و بیشتر از قبل زیر نظرمون دارن.
رِبِکا:بذارید خلاصه بگم.......دیگه استراحت نداریم.رونا:دقیقا....جما...قراره فقط تو رو ببینن،چون ما رو قبلا دیدن و آشنا شدن...
حواستون رو بیشتر جمع کنید و الکی بیرون نرید....مواظب باشید.جما برو استراحت کن.ساعت ۲۲:۴۵ میام دنبالت.
من:اوکی.
بلندشدم و رفتم سمت اتاق.پس شریکای گابریل اومدن.....اگه اومده باشن پس پسرای مَتیو هم هستن....اممم اگه اینجوری باشه باید بیشتر حواسم باشه.
در رو باز کردم و رفتم داخل اتاق و در رو قفل کردم...اینجا هرکی به هرکیه.
یکم بخوابببببم ...حال ندارم دوش بگیرم.
دراز کشیدم و یکی از بالشتا رو بغل کردم و خوابیدم.~~~~~~~~~~~~~~~~~
«گابریل»من:باید حواستو جمع میکردی....اگه دیر خبر دار میشدیم و نمیفهمیدیم چی؟
رونا نگاهی به اون دوتا کرد.....
مارکوس:من تمام مواد ها رو دقیق و منظم چیدم و قرار شد که آدمای تو ببرن،اما چی شد؟!!!.....پس تقصیر من نیست اونا بودن که حواسشون پرت بود.
رونا:حد خودتون رو بدونید.
من:ببین توام باید با بار ها بری.
مارکوس:مگه یکی دوتا کامیونه؟چهار تنه.
من:حالا ولش مهم نیست.
مارکوس:درسته و الان جنسا رسیدن برزیل.من سیگارمو روشن کردم و یک نگاه به مارکوس کردم.
مرتیکه عوضی ببین چجوری به رونا نگاه میکنه.
من:مارکوس،نظرت چیه دیگه بری؟
مارکوس:البته.
من:فقط یک لحظه....رونا برو بیرون یک دقیقه.
رونا تعظیمی کرد و رفت.
بلندشدم که مارکوس بلند شد.
از پشت میزم رفتم کنار و رفتم سمتش.
روبه رو وایستاده بودم.
من:انقد آبنبات نخور برای دندونات بده.
مارکوس تک خنده ایی کرد.
من:ببین...اگه ببینم یک بار دیگه به رونا نگاه میکنی...چه عادی و چه معنا دار که فک نکنم عادی باشه...با همین سیگار میتونم خیلی کارا کنم،مثلا بکنم تو چشمت تا دیگه نگاش نکنی،یا نه میسپارمت دست کسی که حرفه ایی باشه،خودت میدونی که یکی رو دارم که معلوم نیست اصلا چشه.الکی کت چرمیشو یک تمیز کردم و بهش نگاه کردم.
مارکوس:شاید دوستش داشته با...
من:هی من این نگاها رو میشناسم پس بیا همدیگه رو گول نزنیم ،نظرت چیه؟فقط یک نگاه کافیه تا بسوزی.آفرین پسر جون برو برو که هنوز مواد مونده...و آبنباتم نخور برای دندونات بده،بار دوم.
رفتم سمت صندلی چرمیم.
من:رونااااا بیا.
رونا اومد داخل و مارکوس رفت بیرون.مرتیکه اشغال.
~~~~~~~~~~
<شب شد>
و....
.
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
Centipede 🩸
Acción🩸به آغاز اعتماد نکن،حقیقت در پایان اتفاق میافتد🩸 نام داستان:هزار پا(centipede) ژانر:جنایی،معمایی،راز آلود نویسنده:Nari🌱 (اگه روحیه لطیفی داری پیشنهاد میکنم نخونی) LGBT🏳️🌈