«پارت سی و نهم»

5 1 17
                                    

(پارت سی و نهم)

«نویسنده»

گابریل:اینم از این.
دَنیِل:خب یعنی چی میشه؟چون ما  دیگه کلا میریم برای کارای باند خودمون.
گابریل:خب ما بار میفرستیم امشب  ولی محتاط تر.
آکیو:اخه خب این زیاد طبیعی نیست ،اکثر باراتون نمیرسه به مقصد.
تانیا:خب معلومه طبیعی نیست.
لیدیا:ولی،آقای سوگا..فک کنم منظور دیگه ایی دارین،درسته؟
آکیو:بله.
اَلِک:خب؟
آکیو:ممکنه جاسوس داشته باشن.
لیدیا:خب معلومه که دارن،این چه فکر احمقانه ایه.
رونا:منظورشون اینکه یک جاسوس نفوذ کرده.
آکیو:دقیقا.
استیو:یعنی..
همه ساکت شدن.
استیون:یکی از افراده.
دوباره همه ساکت شدن.
تانیا:یعنی انقد سریع نفوذ کردن.
چو:پس یعنی محتاط تر نبودین.واقعا که ولی ما امشب میریم.
اَلِک:درسته....ماهم بالاخره کار داریم.
چو:از راه دور حمایتی خواستین انجام میدیم،اینجا کارامون تموم شده.
گابریل:درسته،ممنونم ازتون.(خوردن  کل ویسکی)
استیون:ولی خب،ما اینجا هستیم...یعنی کارا تحت کنترله.
گابریل:عالیه،ممنونم ازتون.
استیون سری تکون داد.
گابریل:برین خوب استراحت کنید،شب باید برین.
چو:بله..آکیو.
آکیو:البته.
اَلِک:با اجازه.
اونا رفتن.
استیون:الان باید چیکار کنیم؟به کسی شک دارین؟
گابریل:نه..شما چی؟
استیون:اومم...گفتین یک عضو تایلندی بود...ژاپنی بود چی بود؟
رونا:شما به آرْپا شک دارین؟!
تانیا:ژاپنی.
استیون:بله...تاجایی که میدونم،خواهرش پیش تریاده.
گابریل:آرْپا خیلی وقته پیش ماست ،امکان نداره.
استیون:ولی،آقای ماقسو،شما راجب جاسوس قبلی تون هم اینو میگفتین.
گابریل:اگه اینجوریه همه رو  باید زیر نظر بگیریم،نه فقط ی نفر و.
رونا:درسته.

........

«جما»

وقتی لباس پوشیدم خودمو انداختم رو تخت و دراز کشیدم.
من:ی چیزی این وسط درست نیست....سیسیل.
رفتم سمت لپتاب و خواستم  سرچ کنم که....
من:نمیشه.
لپتابمو بستم.
من:من مطمئنم که گابریل مَتیو رو دیده و به جز این ی چیز دیگم هست.

ی استرسی کل وجودمو گرفت،تند پاهام تکون میدادم  و سرمو بین دستام گرفتم و موهامو بهم ریختم.
من:او،اره...میتونم ب....
(در زدن)
بخدا که دیگه رونا نیست،بذارید راحت باشم.
من سرمو از  بین دستام آوردم بیرون و ی "بیا" گفتم  و....
با تعجب به آرْپا نگاه میکردم،تو این ی ماهی که اینجا بودم ی بارم نیومده بود.
انتظار نداشتم اون با شه،نگاهش عادی بود.
آرْپا:میتونم بیام تو؟
من:اوه.....آ.....اره.
اومد تو و دروبست.
آرْپا ،لیوان آب و قرص و گذاشت روی عسلی کنار تختم.
آرْپا:مسکن و ایناست،رِبِکا گفت برات بیارم که سرما نخوری و اینا...
من:اوه...اوکی،ممنونم.
آرْپا:اومم...خواهش میکنم.
چندثانیه وایستاده بود....با علامت سوال بهش نگاه کردم.
من:چیزی شده؟
آرْپا:نه نه...چیزی احتیاج نداری؟
من:نه،ممنونم.
آرْپا:اومم...اوکی....عاممم ،پس من میرم.
من چیزی نگفتم.
آرْپا نزدیک در شد،بلند شدم.
من:آرْپا...
آرْپا سریع برگشت.
آرْپا:بله؟!
تو چشماش پر از ذوق و برق خاصی بود.
من:تو...خوبی؟
آرْپا لبخندی زد....پشمام ریخت،الان بهم لبخند زد؟اصن ...
آرْپا:اره...بد نیستم،تو؟
منم لبخندی زدم.
من:بد نیستم.
چند لحظه بهم نگاه کردیم.
آرْپا:چیزه....من میرم.
من:اوکی...میبینمت.
آرْپا:منم.رفت بیرون و در و بست.
من:دارم موفق میشم.

.........

«نویسنده»

شب شد.
دخترا و تانیا داشتن  توی سکوت شام  میخوردن .
تانیا:آرْپا....اومم..(خوردن لقمه تو دهنش)امشب یک ماموریت داری.
آرْپا:پروندشو ندیدم.
تانیا:عاممم،بهت اطلاعات رو میدم....نگران نباش....الما توام که خودت میدونی فِین بهت گفته فک کنم.
الما:اوممم.
آرْپا نگاهی به  جما کرد که جما داشت غذاشو می خوری.

...
گابریل:منتظرتم،ممنونم.(قطع کردن تلفن)
لیدیا:چیشد عزیزم؟....واتسون میاد؟
گابریل:اره،با اولین پرواز.
لیدیا:عالیه.
گابریل:دیگه میفهمیم کار کیه.
.
.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now