«پارت چهل و دوم»

7 1 21
                                    

(پارت چهل و دوم)

«نویسنده»

تانیا:بشین.
الما نشست و به تانیا خیره شد.
تانیا:ببین الما،حرفای جا...
الما:ازم می خوای که به دخترا نگم؟چرا؟
تانیا خواست حرف بزنه که...
الما:اوه...نه بذار خودم بگم...به قدری ضعیف شدیم که باورم نمیشه،کامانننننننننن.....ما؟باورم نمیشه.
تانیا:ما ضعیف نشدیم.
الما:چرا داری دروغ میگی؟بچه گول میزنی؟تظاهر میکنین...اون خیلی نزدیکه و میدونم چرا نمی خوای به دخترا بگم،پس اومدی منو بکشی؟چون میدونم.
تانیا:آقای ماقسو گفت بهت بگم دهنتو ببندی.
الما:اوم چه جالب....میدونی چیه؟آقای ماقسو رو درک نمیکنم،جرا باید همچین کاری کنه؟استرالیا؟شوخیت گرفته....تازه آدم شریکشو آورده بیخ گوشمون همون شریکی که بهش ...
تانیا تفنگ رو دراورد و گرفت سمت الما.....الما ساکت شد و شروع کرد به خندیدن.
الما:واااییی  تانیاااااا،(خندیدن با صدای بلند)منو نخندیم لطفا،هنوزم دستات میلرزه وقتی تفنگ میگیری دستت.
تانیا:گفتم دهنتو ببند و به دخترا جیزی نگو.
الما دوتا دستاشو آورد بالا و سری تکون داد...
الما:باشه ،چیزی نمیگم.
تانیا تفنگ رو آورد پایین و خواست بره که...
الما:دیشب چطور بود؟خوش گذشت؟دوست نداره هانیییییی
تانیا وایستاد و بعد از چند ثانیه برگشت سمت الما.
الما وسط اتاق باهامون سر و وضع خونی وایستاده بود و با ی لبخند بزرگ که دندوناشم دیده میشد،به تانیا زل زده بود.
تانیا:منظورت چیه؟
الما:واااا،دیشب.وقتی با فِین حرف میزدی...اوم؟
تانیا:نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی.
الما:بذار یادت بندازم،(نشستن)دیشب تو به فِین گفتی که دوستش داری...یعنی واقعا تانیا به شخصیتت میخوره این کارا؟شرم اوره....و اون چیکار کرد؟گفت گمشو.

تانیا به الما حمله کرد و گلووش سفت گرفته بود و فشار میداد و الما   نمیتونست نفس بکشه.
الما خندید.
الما:ن..نک...ر...ن....ش.....نمی...گم.
تانیا ولش کرد و الما شروع کرد به سرفه کردن و بعد خندیدن.
الما:اوه...اخخ...هانی،با اینکه کوچولویی...زور خوبی داری.
تانیا:جمع کن خودتو.
از اتاق رفت بیرون و در و بست.

'چند دقیقه پیش'

«جما»

من:من باید برم بهش بگم،چطور میتونه جوری وانمود کنه چیزی نشده؟وقتی بهم بی توجهی میکنه ..قلبم درد میکنه....میدونم درست نیست ولی قلبم خفه نمیشه.اره(بلند شدن)باید برم پیشش.
از اتاقم زدم بیرون و داشتم میرفتم سمت اتاق آرْپا که..
تانیا:آقای ماقسو گفت فقط بهت بگم که به دخترا چیزی نگی.
من:چی رو؟(آروم)
رفت پشت در  نیمه باز وایستاد و بقیه حرفا رو گوش داد.
..
من:که اینطور.
تانیا:خودتو جمع کن.
جما سریع رفت سمت پله ها و پایین پله ها وایستاد.
جما:ممنونم  الما.
از بالا ی به پایین نگا کردم...رِبِکا تنها بود،
من:حال ندارم برم پیشش و ی کار مهمتری دارم.
دوباره برگشتم سمت اتاقم.قبل اینکه در اتاقو باز کنم..
آرْپا از پله ها اومد بابا،پایین ندیده بودمش احتمالا پیش لولا بود.لبخندی زدم و اونم  بهم خیره شد...لبخند نزد و بهم زل زده بود،چشماش نمیتونم بگم کامل خنثی بود چون نبود.
من:خوبی؟
آرْپا اومد سمتم و ....
.
.
.
..

Centipede 🩸Where stories live. Discover now