«پارت پنجاه و دوم»

7 1 16
                                    

(پارت پنجاه و دوم)

«واتسون»

من:اهه...فاک..
تند تند  میکوبیدم تا....(ارضا شدن)
کنار سوفیا دراز کشیدم و نفس نفس میزدم.
سوفیا اومد و بغلم کرد،منم دستمو گذاشتم رو کمرش.
وقتی دیدم همونجوری  مسته:
من:این آزاله دختر خوبیه؟
سوفیا:اوممم...اره.
من:اوم،کارش چیه؟
سوفیا:مث منه و..
من:و؟
سوفیا:خوابم..مم..
من:بگو عزیزم.
سوفیا:نمیدونم دیگه فک منم گفت ی کار پاره وقت یا هرچی دیگه داره...م..
من:چه کاریه؟
سوفیا:نمیدونم و فقط میدونم ی جا دیگم کار میکنه.پول خوبی میدن بهش و خیلی بهش گفتم بگه ولی هی پیچوند.
موهاشو ناز کردم.
من:باشه،بخواب.
سوفیا خوابید و منم شروع کردم به فک کردن.
الان بیشتر چیزای گابریل دستمه  و خب این خیلی خوبه چون سریع تر ....
سوفیا:آزاله دختر...خوبیه.
نگاهش بهش انداختم ‌دوباره فک کردم.
آزاله ولی قراره بمیره و این اتفاق ناراحت کنندست.
بعد از ی و نیم ساعت ،بلند شدم و  شلوارمو پوشیدم و پول سوفیا رو گذاشتم تو جیب لباس فرمش.
وقتی لباسامو پوشیدم،دوباره به سوفیا نگا کردم.
من:اهه.
رفتم بیرون و سمت کاخ.
یعنی واقعا اتفاق میوفته؟...خدای من،همونطور که آزاله گفت:خودش تیر نهایی رو میزنه.و خب....داره میزنه.
رسیدم به کاخ و رفتم داخل...مستقیم اتاق خودم.
.
«جما»

چشمامو آروم باز کردم.
ی نگا به آرْپا انداختم...لبخندی زدم و بوسه آرومی روی موهاش گذاشتم.
بیشتر تو بغلم فشردم که دیدم اونم بغلم کرد.
کلییییی بوس بوسیش کردم.
و بیدار شدیم....ی دستمو زیر پاهاش گذاشتم و دست دیگم  زیر کمرش و بلندش کردم،سریع دستاشو دور گردنم حلقه کرد که نیوفته و تک خنده ایی کرد و رفتیم سمت حموم..بعد از ی دوش آب گرم و بوسه های آروم توی حموم..لباس پوشیدم و رفتیم بیرون.

کارولین تو اشپزخونه بود و داشت قهوه درست میکرد و ی صب بخیر گفت و ماهم جوابشو دادیم ‌بعد لولا اومد پایین و موهاش بهم ریخته بود و داشت خمیازه میکشید.
من:صبح بخیر.
لولا:اهمممممم...صبح همگی بخیر.
رفت پشت میز نشست و ی تست برداشت و شروع  کرد به خوردنش.
من و ارپا رفتیم نشستیم و بعد رِبِکا اومد.کارولین قهوه ها رو اورد.

یکم که گذشت الما امد که لولا بلند شد و بهم گفت برم او اتاق کارش.
وقتی رفتم ی پرنده قرمز گذاشت جلوم.
لولا:راجب دختره اطلاعات مهمی  گیر نیاوردم  با اینکه کلا نیم ساعت دیشب خوابیدم،بیشتر ظاهری بود،حتی اطلاعات ظاهریشم تکمیل نیست و تو دوربینا هم مشخص نبود خب و نمیدونم باید چیکار کنیم .
من:نگران نباش میفهمم.
لولا:ولی ی چیز مهم پیدا کردم.
من:چی؟
لولا:آزاله دوست صمیمی هِسو بوده و انگاری برای  چان آدم اوکی میکرده ، به صورت مخفیانه و ی فیلم پیدا کردم که نشون میده دارن آدما رو جابه جا میکنن و حس میکنم که ی جورایی تو نقشه ی گم شدن خواهر آرْپا نقش داشته...و حس میکنم خواهر آرْپا زندست هنوزم و دست تریاده.
ی عکس گذاشت جلوم.
لولا:اینه،اسمش ساچیکو عه.
(من:شت...البته جای تعجب نبود.)
من:عکسه خیلی  قدیمیه.
لولا:اره خب.
من:اوکیه...سریع دختره رو پیدا میکنم..به آرْپا میگی؟
لولا:معلومه که نه،چون ی احتمال تو مغز منه،مدرکی وجود نداره،توام چیزی بهش نگو.
ازش تشکر کردم و رفتم بیرون و تو اتاقم تا مطالعه کنم بیشترو برم بهش بگم که چه خبره اینجا.
.
«الما»

بعد از اینکه صبحونه خوردم،رفتم تو اتاقم.خیلی وقت بود دوش درست و حسابی نگرفته بودم، بعد از ی دوششششش عالیییییی تن پوش سفیدمو پوشیدم و  اومدم بیرون که یهو...
..
.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now