«پارت چهل و پنجم»

5 1 22
                                    

(پارت چهل و پنجم)

«نویسنده»

گابریل:این چی بود من دیدم هااا؟؟!
لیدیا:مارکوس ‌‌و خیلی زدی میشه توضیح بدی.
رونا کل ماجرا رو براشون گفت.(با سانسور های کارای خودش البته)
گابریل:الان فرصت خوبیه تا همون ابنبات چوبی رو بکنم تو حلقش خفه بشه...ببرینش پیش الما کارشو تموم‌کنه.
لیدیا:مسئول بارهای استرالیا پس چی میشه؟
گابریل:میدم به واتسون.
لیدیا:کار خوبی میکنی عزیزم.
گابریل:رونا ببرش پیش الما.
رونا تعظیمی کردو رفت.
گابریل:بالاخره این مرتیکه گم میشه ،احمق.
لیدیا:آروم باش زندگیم،کار درستی کردی که میدی به واتسون،آدم خیلی مسئولیت پذیریه.
گابریل:همه امیدم به اونه لیدیا،کم کم داریم نابود میشیم.
لیدیا:اینجوری نگو عزیزم،دوباره قوی میشیم.

.........
«نویسنده»
رونا ی مشت دیگه زد.
رونا:حقته عوضی.
مارکوس روی تخت آهنی اتاق الما بسته شده بود و لخت لخت بود...سر و صورتش خونی بود.
الما:آروم باش رونا،بسپارش به من.
رونا:می خوام ببینم.
الما ابنبات چوبی توی دهنشو دراورد و اشاره کرد به صندلی چوبی جلوی مارکوس.
رونا نشست و رفت سمت مارکوس و ابنبات و کرد تو دهنش.
الما:بیا برای آخرین بار از ابنبات چوبیت لذت ببر.
رفت سمت چاقو هاش.
الما:خب رونا ،دوست داری چیکار کنیم باهاش؟
رونا:بدترین چیزی که سر ی مرد میتونه بیاد به نظرت چیه؟
الما:خب،نظرت چیه ی اثر هنری بهت تحویل بدم؟
یکی از اون آدما ی لباس پرنسسی آورد.
رونا:این چیه دیگههه،مسخره کردی منو؟

رونا:این چیه دیگههه،مسخره کردی منو؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

الما:آروم هانی،آروم.برای تو که نگرفتم اسکل..برای اون پرنسس خوشگله گرفتم.
به جنازه ی دوست دختر جان اشاره کرد.
رونا:جنازه رو ببرین ی کاریش کنین.
الما:نه،چراااا؟
رونا:تو نمیتونی از حرف من سرپیچی کنی الما...میدونی چی میشه.
آدما جنازه رو بردن.
لباس و انداخت رو زمین خونی.
رونا:جان،چیا گفت بهت؟
الما:اینکه اون آدمه الان داخل باندمونه.
رونا:جنسیتش؟
الما:گفت نمیدونه ولی چیزی که شنیده انگار طرف موهای مشکی داره.
رونا:اوم.
الما:به قدری که بهمون نزدیکه ،ممکنه هر لحظه حمله کنه.
چاقو رو برداشت و رفت سمت مارکوس.
الما:خب مارکوس جونننن،چه خبر؟
ابنبات رو دراورد کرد تو دهن خودش.
الما:خیلی دوست دارم مقدمه چینی کنم ولی رونا کار داره زود باید بره و از اونجایی که منم خوابم میاد زود نتیجه رو میدیم.
مارکوس:لطفا..م..(سرفه کردم و خون اومد بیرون از دهنش).
الما:من متوجه نمیشم که اصن تو چی میگی هانی...از اونجایی که هیچی نمیفهمم،میریم سراغ اصل مطلب.
الما چاقو رو برداشت و اول کرد تو شکم مارکوس و بعد دراورد.
داد مارکوس بلند شد.
الما:رونا دهنشو ببندم؟
رونا:نه .
الما:خب(دست زدن به دیک)بهش بگو بای کوشولووووو.
دیکشو گرفت و و با چاقو زد بریدش و خون پاشید همه جا و رونا بلند شد و تفنگ رو دراورد و یکی خالی کرد وسط پیشونیش و مارکوس مرد.الما شروع کرد به خندیدن چون یهویی خونه پاشید رو صورتش.
الما:ایوللللللللللللللللللللللللللللل،خیلی خوب بود.دیدی نازز تموم شد(با اون صندلی چوبی خالی حرف میزد.
رونا:بیا قرصاتو بگیر،اگه ببینم صداشو دراوردی،قرصی بهت نمیدم،دخترا نباید متوجه جان بشن،میدونی که...(دادن قرص به الما)خب من دیگه میرم توام سریع برو استراحت کن.
الما اوکی داد و رونا رفت.
الما ی نگا به لباس کرد و لبخندی زد.
رفت سمتش و دست و پاهای مارکوس رو باز کرد و به یکی از آدما گفت بیاد و نگهش داره.
لباس پرنسسی رو تن مارکوس کرد و پاپیون پشت لباس و کند و چسبوند به سر مارکوس.
دیکشو برداشت و کرد تو دهن مارکوس.
الما:عکس بگیر بفرست برای لیدیا،یکم فشارش بیوفته یا غش کنه.(خندید)
الما :من میرم دیگه.
آدمه تعظیمی کرد و رفت سمت کاخ.

........
«کارولین»

این چیه؟...بالشت و گذاشتم رو سرم تا اون نور مزاحم نخوره تو صورتم.
بالشتو از رو صورتم برداشتم و دیدم لختم همونجوری و دیشب یادم اومد.
خیلی احمقم.
بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم پایین دیدم رِبِکا داره قهوه اماده میکنه ی صب بخیر گفتم و رو مبل لم دادم.
رِبِکا:خوبی؟
من:اوم فقط سرم درد میکنه.
رِبِکا:بعد صبحونه قرص بخور.
رونا:رِبِکا لولا بهت فلش نداد؟
اصن حتی بهم نگاهم نمیکرد.
رِبِکا:نه.چرا؟
رونا:هیچی،راستی،دیگه با مارکوس کار نمیکنی.
رِبِکا با تعجب:چرااااااااا!؟
رونا:من خبر ندارم فقط اینو میدونم و قراره با واتسون کار کنی.
رِبِکا:من با اون روانی چجوری کار کنم؟انقد سردههههه و .....
رونا:دیگه چیزیه که هست و من ازت نظر نپرسیدم .
رِبِکا ساکت شد.
رونا:من میرم.

جدی نگاهمم نکرد،ی آدم مزخرف و بی احساس.

......
«رونا»

وقتی از پله ها اومدم بالا ،به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم،ی قطره اشک از چشمام اومد پایین.فقط به بهونه مارکوس رفتم بیینم حالش چطوره...کاری که دیشب کردم واقعا...اه.
رونا:متاسفم کارولین.
با دستم اشکمو پاک کردم و چشمم به اتاق آرْپا افتاد و رفتم سمتش و در زدم،خیلی وقت بود ندیده بودمش.
جوابی نشنیدم و چند بار صداش کردم ،جواب نداد و باز کردم ،دیدم تو اتاق نیست.
در و بستم و ی نگا به اتاق جما انداختم. و رفتم سمتش و آروم دستگیره در و کشیدم پایین و اره قفل بود.
تانیا:اوه رونا.
برگشتم سمت تانیا.
تانیا:رئیس الما رو می خواد ببینه.
من:چرا؟
تانیا:نمیدونم تو برو پیش رئیس منم الما رو میارم.
من ی بله گفتم و اون رفت منم رفتم سمت کاخ.
.
.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now