«پارت بیستم»

7 1 7
                                    

*پارت بیستم*

«جما»

گابریل:اینم جما جونز(با داد و خنده)
این مرتیکه چه علاقه ایی به داد زدن داره اخه؟
من:سلام(تعظیم کردم)
گابریل نشست.

(❗️اسماشون رو میگم اما جما نمیدونه کدومشون داره حرف میزنه و قیافشونو نمیبینه چون ماسک زدن و کل صورتشون رو پوشوندن،اما قبلا چون شریکای مَتیو بودن میشناستشون❗️)

اَلِک:پس این جما جونزه.
آکیو:لاغر تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.
اِستیون:آدمای لاغر همیشه ضعیف نیستن.
آکیو:اما من نگفتم که ضعیفه.
من:شبیه فرقه ست.
همه ساکت شدن.
من:یک جوری حرف میزنین و نظر میدین که انگار دارین اسباب بازی انتخاب میکنید و میخرید و باورتون نمیشه اما اصلا برام مهم نیست که چی میگین،البته از نظر ظاهرم و رفتارم.

گابریل پوزخند زد و به اونا نگاه میکرد.
پوزخندش جوری بود که انگار چه چیزی پیدا کرده.
البته درسته من خاصم و حتی شریکای مَتیو که اینا بودن هم منو ندیدن و من فقط با مَتیو در ارتباط بودم حتی معاونشم منو ندیده بود.

چو:شجاعتت رو دوست دارم.
اَلِک:دقیقا....چون هرکی دیگه بود،هیچ حرفی از ترس نمیزد.
دنیل:منظورش اینکه میترسه چیزی بگه تا کشته بشه.
من:چرا باید منو بکشید وقتی برگ برندتونم.

ساکت شدن.
استیون:پدرم آدمای شجاع و زرنگی رو انتخاب کرده بود و یک جورایی میشه گفت یک آدم شخصی که فقط با پدرم در ارتباط بود حتی من و برادرم هم ندیدیمش تا الان چه برسه به معاون پدرم.
استیو:درسته.

پس پسرای مَتیو هم هستن...اخه چرا نباشن؟یک چیز میگماااااا.
چو:و،بارِتو نجات داد گابریل.
گابریل:بلهه....خب نظرتون؟

اخه مگه پرسیدن داره...احمقا.

همه جواب مثبت دادن.
گابریل بلند شد و اونام بلند شدن.
گابریل:پس،اتحاد دوبارمون رو تبریک میگم و قراره تِریاد رو نابود کنیم،بازی رو شروع میکنیم....با یک بازیکن جدید.

همه میخندید و خوشحال بودن.
رونا اشاره کرد که برم بیرون و من زودتر از اون اومدم بیرون.

من:من بازیکن نیستم.....من خودِ بازیم.

رونا:بریم.
من و رونا رفتیم حیاط پشتی.

رونا:قراره خیلی مرکز توجه باشی..البته بودی اما الان بیشتر از چیزی که فک کنی...پس مراقب باش و حواستو جمع کن...مأموریت فردا شبت رو یعنی پروندشو گذاشتم تو اتاقت و خوب مطالعه کن.

من:اوکی....فقط...چیزی که تو ظاهرت نشون میدی...با باطنت خیلی فرق میکنه،برعکس چیزی که فک میکردم.
برگشتم و رفتم داخل خونه و سمت اتاقم .......

پرونده مشکی رو ،روی عسلی کنار تختم گذاشته بود.
نشستم رو تخت و بَرِش داشتم.

بازش کردم.

من:پس قراره بازی شروع بشه.
.
..
.
.
.

Centipede 🩸Where stories live. Discover now