2• نرمال

2.9K 271 29
                                    

از خواب بیدار شدم و لباس هام رو عوض کردم. یه جین تنگ سیاه ، یه تاپ سفید و ژاکت چرمم. به ساعت نگاه کردم و دیدم یک بعد از ظهره. خیلی هم سورپرایز نشدم که دیر بیدار شدم چون دیشب دوباره ساعت دو صبح از کلاب برگشتم خونه.

وقتی از پله ها رفتم پایین دیدم مادر و پدرم دارن تو آشپزخونه صحبت می کنن. من رفتم داخل و اونا ساکت شدن. معلومه دوباره داشتن راجب من حرف میزدن ، مثل همیشه. رفتم سمت کتری که جوشیدنش تموم شده بود و برای خودم یه فنجون چایی ریختم.

" دیشب کجا بودی؟ "

مادرم ازم پرسید وقتی من قلپ اول چاییم رو خوردم.

" چرا اهمیت میدی؟ "

با خشونت جواب دادم.

" نباید بدونم دخترم کجا بوده؟ "

اون با یه کوچولو شوک پرسید.

اوه. نه بابا!

" دختر؟ شما فکر می کنین من یه دخترم؟ با وجود این که بهم گفتین یه اشتباهم و نباید منو داشتید و طوری که بهم نگاه می کنید مثل جهنم میمونه نه طوری که به یه دختر نگاه می کنین. "

من صدامو روشون بلند کردم ولی اهمیت نمیدم.

" مادرت فقط پرسید الکسیس ، احتیاجی به این نبود الآن "

پدرم با عبوسی گفت و من سرم رو تکون دادم.

" شماها باورنکردنی هستین "

من گفتم قبل از این که فنجون چاییم رو محکم بزارم زمین و گوشی و کلیدام رو بردارم و برم بیرون.

درو کوبیدم و شنیدم پدر و مادرم دارن داد میزنن. احتمالا به خاطر من مثل همیشه.

رفتم داخل استارباکس و چون امروز روز خوبی بود یه نوشیدنی گرفتم و نشستم کنار پنجره. جای مورد علاقه ام. به پنجره نگاه کردم و راجب هیچ چیز به خصوصی فکر نمی کردم تا زمانی که گستاخانه توسط یکی از فکر هام بیرون کشیده شدم.

" اینجا جای کسیه؟ "

یه صدا شنیدم و سرم رو بالا آوردم و یه پسر موفرفری با چشمای سبز دیدم. سرم رو تکون دادم.

" نه نیست "

به آرومی گفتم.

" اشکال نداره اگه من بشینم؟ "

اون مودبانه پرسید.

" نه ، مشکلی نیست. به هر حال من داشتم می رفتم. "

گفتم و بلند شدم.

وسیله هام رو برداشتم و فنجونم رو روی پیشخون گزاشتم. ساعت رو نگاه کردم و دیدم تازه شیشه. خیلی وقته بیرونم.

تو هوای سرد در حالیکه به خاطر باد موهام اطرافم پخش شده بود برگشتم خونه. در کمال ناراحتیم خونم رو دیدم که بالاخره اومد توی دید.(یعنی تونست ببینتش )

یه نفس عمیق کشیدم وقتی با تنبلی کلید هام رو در آوردم و درو باز کردم. وقتی رفتم داخل دیدم پدر و مادرم تو حال نشستن و دارن تلوزیون می بینن. مستقیم رفتم و اونارو پشت سر گزاشتم چون نمی خواستم بمونم و مخصوصا حرف بزنم به خاطر این که می دونم همیشه با جر و بحث تموم میشه. به علاوه دارم میرم لباس بپوشم چون دوباره واسه شب می خوام برم بیرون.

پیراهن مشکی تنگم رو که سینه هام رو خوب نشون میداد پوشیدم. تصمیم گرفتم لباس زیر بندی مشکیم رو هم بپوشم اگه خوش شانس باشم. چیزی که همیشه به نظر میاد هستم. رفتم توی حموم و یه کوچولو آرایش کردم و بعدش آماده رفتن بودم.

با گوشی تو دستم از پله ها پایین رفتم و آماده بودم امشب رو هدر بدم. دستگیره ی درو چنگ زدم وقتی با پدر و مادرم متوقف شدم.

" دوباره داری کجا میری؟ "

پدرم پرسید.

" بیرون "

" کجا؟ "

مادرم پرسيد

" یک ، واسه چی اهمیت میدین؟ دو ، به شما ربطی نداره. "

با خشونت گفتم و بعدش با بستن محکم در خونه رو به قصد کلاب ترک کردم.

•••
سلام.
من مترجم این داستانم.
اینم آیدیمه=> baharoruji@
نظرتون راجبش چیه؟
من که هری رو خیلی میدوست😊
به نظرتون تو کلاب چی میشه؟
قسمت بعدی از اوناست که دوست دارین😂
اگه مشکلی تو ترجمه هم داشتم بگید
من همه نظرارو می خونم
راستی dust bones رو هم من ترجمه می کنم که تو همین پیجه ... اونم بخونید جالبه
و این که احتمالا یه روز در میون داستان آپ میشه
و ...
دیگه همین ... مرسی از این که میخونید❤️

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now