21• من نميتونم

1.5K 163 28
                                    

*یک هفته بعد*

داستان از نگاه الکسیس:

یک هفته از وقتی که به هری گفتم بی خیال شه گذشته و اون بی خیال نشده...

*فلش بک*

"به هر دوتاییمون یه لطفی بکن هری و بیخیال شو!" من گفتم و اون سرشو با شدت تکون داد.

"من نمی تونم"اون گفت.

"چرا؟ چرا نمی تونی؟ چرا همه میتونن؟"من داد زدم وقتی بارون شروع به باریدن کرد.
"خب , من مثل اونا نیستم.من منصرف نمیشم!"اون داد زد.

"همه میگن که مثل بقیه نیستن ولی در آخر هستن."

"خب من بهت قول میدم که نیستم و همونطور که قبلا بهی گفتم منصرف نمیشم!"اون داد زد و من سرم رو تکون دادم و به سمت در رفتم و بازش کردم.

"من هرروز میام تا اینو بهت ثابت کنم! می خوام بهت کمک کنم!" اون داد زد قبل از این که درو توی صورتش ببندم.

*پایان*

و همون طور که گفت تو تمام این هفته هر روز می اومد خونم و در میزد و سعی می کرد وادارم کنه درو باز کنم با باهاش بیرون برم.

از فکر هام بیرون کشیده شدم وقتی صدای در اومد. دوباره هری. مامان و بابام امروز خونه بودن و کار می کردن درحالیکه من روی مبل نشسته بودم. این اولین باره که هری وقتی اومده که مامان و بابام هستن. این قراره خوش بگذره.

به سمت در رفتم و آه کشیدم.

"هری برو!" داد زدم و صدای آه شنیدم.

"الکسیس لطفا؟! درو باز کن و باهام بیا ساحل!" اون داد زد.

"نه!" من داد زدم.

"الکسیس!" شنیدم مامان و بابام داد زدن وقتی اومدن توی راهرو و با گیجی بهم نگاه کردن.

"کی پشت دره؟" بابا پرسید.

"اه ...."

"الکسیس!" بابام به طور محکم گفت.

"هری" من زیر لبی گفتم.

"چرا درو باز نمی کنی؟" مامان پرسید.

"چون من-"

"لطفا باهام بیا ساحل!" هری داد زد و حرفم رو قطع کرد.

"الکسیس برو! ما نمی خوایم وقتی داریم کار می کنیم این جا باشی!" مامانم گفت و من آه کشیدم

درو باز کردم و هری پشت در با یه لبخند گشاد وایستاده بود چون درو باز کردم.

"باشه. اگه این خوشحالتون می کنه و دهنتون رو می بنده میرم." با خشم گفتم و کفشامو پوشیدم.

[لباس الكسيس]

[لباس الكسيس]

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


[لباس هرى]

هری رو تا ماشینش دنبال کردم و اون درو برام باز کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هری رو تا ماشینش دنبال کردم و اون درو برام باز کرد. سوار شدم و هری هم دوید اون طرف و سوار شد.

"میدونی،خودم می تونستم درو باز کنم."من گفتم.

"خب ، چه جور جنتلمنی میشم اگه درو برای یه خانم باز نکنم! "اون با یه نیشخند گفت و من چشم غره رفتم.

"چی باعث شد نظرتو عوض کنی؟"اون پرسید وقتی به سمت ساحل حرکت کردیم.

"مامان و بابام شنیدن داد می زنی و گفتن که برم چون نمی خوان اونجا باشم.گفتن چون کار دارن ولی شک دارم." گفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.

"اوه متاسفم. " اون به دنبالش گفت و من با دهن بسته خندیدم.

"این تقصیر تو نیست. تمومش کن."من گفتم و اون یه لبخند کوچیک بهم زد و من دوباره به پنجره نگاه کردم.
من عاشق نگاه کردن از پشت پنجره ام. همیشه از بچگی این کارو می کردم. نمیدونم چرا شاید این به نظر خیلی آرامش بخشه..

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now