داستان از نگاه الکسیس:
وقتی از خواب بیدار شدم تنها بودم. هری کنارم نبود. به آرومی بلند شدم و متوجه شدم لختم. یه شورت تمیز برداشتم و پوشیدم و بعد تاپ هری رو دیدم که هنوز روی زمین بود. رفتم سمتش و پوشیدمش و تا زیر باسنم اومد.
از اتاق اومدم بیرون و وفتم سمت آشپزخونه و دیدم هری داره یه بشقاب پر از پنکیک رو میزاره روی میز. وقتی رفتم توی آشپزخونه اون سرشو بالا گرفت و بهم لبخند زد.
"صبح به خیر عزیزم." اون گفت و اومد سمتم.
"صبح به خیر" من گفتم و اون لبمو کوتاه بوسید.
"من صبحانه درست کردم"اون گفت وقتی هردوتامون نشستیم و شروع کردیم به خوردن و فقط حرف زدیم.
"اممم ، باید یه چیزی بهت بگم" هری نامطمئن گفت. اون يجورايى نگران بود که انگار من قراره عصبانی بشم.
"چی شده؟" پرسیدم و اون آه کشید.
"باید امروز مدی رو ببینم..."اون گفت و من درد و عصبانیت رو حس کردم.
"پس تو میایی این جا و بهم میگی فکر میکنی داری عاشقم میشی و بعد باهام سکس میکنی و بعد چی؟ برمیگردی پیش مدی! خداااا من یه احمقم! "گفتم و وایستاده بودم.
"نه این چیزی که میگی نیست" هری گفت. بلند شد و اومد سمتم.
"پس چیه؟" پرسیدم و نگران حوابش بودم.
"باید باهاش بهم بزنم الکسیس. این براش منصفانه نیست که من دیشب با تو خوابیدم. من دارم عاشقت میشم ، خیلی زیاد و نمی تونم ازت دور بمونم. باید با تو باشم پس می خوام برم و باهاش بهم بزنم." اون گفت و من بهش لبخند زدم.
"ببخشید از دستت عصبانی شدم."من گفتم و اون ریز خندید.
"اشکال نداره ولی من باید برم و به تاپم نیاز دارم." اون گفت و به تاپش که تنم بود نگاه کرد.
"خب من فقط این و یه شورت پوشیدم پس؟" گفتم و اون آه کشید.
"چرا تو باید انقدر سکسی باشی؟"اون گفت و من ریز خندیدم.
"پس من همین طوری میرم."اون گفت و کلیداش و گوشیش رو برداشت.
"بعدش برمیگردم." اون گفت و منو بوسید قبل از اینکه بره.
داستان از نگاه هری:
رسیدم خونه ی مدی. من باید بهش بگم. در زدم و اون با خنده درو باز کرد.
"باید یه چیزی بهت بگم." گفتم و اون به خاطر جدیتم اخم کرد.
"درباره ی چی؟" اون پرسید و من آه کشیدم.
"من دیروز الکسیس رو دیدم و فهمیدم دیگه ازت خوشم نمیاد البته بهت برنخوره ها ولی ولی تو خیلی آزار دهنده شدی و من فکر می کنم که دارم عاشق الکسیس میشم. میدونم این احتمالا چیزی نیست که بخوای بشنوی ولی ما باید بهم بزنیم." گفتم و اون حتی بیشتر اخم کرد.
"باهاش خوابیدی؟ دیشب؟" اون پرسید و من سرمو تکون دادم.
"آره خوابیدم." بدون هیچ هشداری گفتم و اون محکم زد تو صورتم.
"احمق" اون گفت و بعد محکم دور تو صورتم کوبید.
آه کشیدم و برگشتم تو ماشینم و رفتم سمت خونه الکسیس.
YOU ARE READING
Fix You | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] به الکسیا جونز گفته شده تمام زندگیش یه اشتباهه .. وقتی اون بزرگ تر شد شروع کرد به سیگار کشیدن و مشروب خوردن و رابطه های یه شبه. مردم میگن اون احتیاج به کمک داره یا شاید حتی باید درست بشه. اون طوری نیست که قبلا بود...