8• الان چى؟

1.7K 180 9
                                    

داستان از نگاه الکسیس :

برگشتن و هری رو دیدم که با یه لبخند وایستاده بود.

" چی می خوای؟ "

یکمی عصبی گفتم.

" فکر کردم بیام و باهات قدم بزنم. "

اون گفت.

" چرا؟ "

" چون فکر کردم شاید یکم همراهی بخوای. "

" خب من نمی خوام پس می تونی بری. "

یکم خشن گفتم و دوباره شروع کردم به راه رفتن. یه سیگار درآوردم و یه پک بهش زدم. می دونم وقتی رفتم خونه حتما بابا و مامانم باهام جر و بحث می کنن ولی اهمیت نمی دم.

" میدونی این خوب نیست که سیگار می کشی. "

کنارم و نگاه کردم و دیدم هری داره باهام قدم می زنه.

" و منم بهت گفته بودم همراهی نمی خوام. "

بی ملاحظه گفتم.

" چرا منو کنار می زنی؟ "

اون گفت و من وایستادم و اونم همین طور.

" کی گفته این کارو می کنم؟ "

تو صورتش پرسیدم.

" خب این مشخصه که این کارو می کنی چون نمی خوای دوست باشیم و هر وقت سعی می کنم باهات حرف بزنم عصبانی میشی. "

بدون هیچ احساسی گفت.

" شاید من فقط نمی خوام باهات دوست باشم. "

گفتم و دوباره راه رفتم.

" و چرا نمی خوای؟ من دوست خیلی خوبیم. "

اون گفت و به جواب خودش نیشخند زد.

" خب بزار ببینم؟ تو ازخودراضی ای. خیلی خودخواهی. رو مخی. همیشه به نظر می یاد باید خوب باشی. و جرا من باید با کسی دوست بشم که با نفرت بهم نگاه می کنه؟ "

گفتم و قسم می هورم تو چشماش درد رو دیدم ولی خیلی سریع از بین رفت.

" شاید اگه بخوای منو بشناسی فکر نکنی انقدر بدم؟ "

اون گفت و من سرم رو تکون دادم.

" چرا باید بخوام اینکار بکنم؟ همون طور که گفتم اون فقط یه رابطه ی یه شبه بود. چرا نمی تونی اینو تو کله ات فرو کنی؟ "

گفتم و عصبانی شدم. سیگارم رو پرت کردم رو زمین و لگدش کردم. بعدش فهمیدم جلوی خونه ام.

" خب بای هری "

گفتم و شروع کردم به راه رفتن قبل از این که به عقب کشیده بشم.

" دیروز وقتی تو رو رسوندم شنیدم با پدر و مادرت دعوا می کردی؟ "

اون با نگرانی پرسید. واسه چی باید نگران بشه؟ منظورم اینه که ما فقط همدیگه رو دیدیم ، به علاوه من نمی خوام دوست باشیم. دروغ گفتم. این کاریه که این روزا با مردم میکنم.

" مغز کوچیکتو نگران نکن. اون معمولا بحث نمی کنه. فقط ... "

نمی تونستم فکر کنم چی بگم.

" اونا نگران بودن؟ "

اون با ناممطئنی گفت.

" آره. نگران بودن که کجا بودم. "

گفتم و سرشو تکون داد. بعدش برگشتم و رفتم داخل. الان فهمیدم چرا نمی دونستم چی باید بگم. چون پدر و مادرم تا حالا درباره من نگران نشده ان. نمی دونم حتی اگه بتونن نگران بشن.

" کجا بودی؟! "

بابام داد زد وقتی درو بستم.

" استارباکس. "

بی ملاحظه گفتم و واقعا توی مود بحث کردن نبودم.

" چرا؟ " اون داد زد.

" یکم به فاصله احتیاج داشتم. "

گفتم و شروع کردم از پله ها بالا رفتن. ولی تا دستم خواست به دستگیره برسه بابام موهامو چنگ زد و منو کشید سمت خودش ، و من جیغ زدم. باا مامانم همیشه سرم داد می زدن ولی هیچ وقت بهم آسیب نمی زدن. چرا بابام الان این کارو کرد؟

" تو هرزه ی کوچولو(litthe bitch)! تو زندگی منو و مادرتو به گند کشیدی! بهمون دروغ میگی! سرمون داد می زنی! به اندازه کافی کشیدم! شنیدی! "

اون داد زد و سرمو تکون دادم درحالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود.

" اون چی بود؟ "

اون داد زد.

" آره! "

من جواب دادم. بابام ولم کرد و من با اشک هایی که از رو گونه هام سر می خوردن دویدم بالا. من چند سال بود گریه نکرده بودم. منظورم واقعا چند ساله. از وقتی سعی کردم اهمیت ندم هیچ وقت گریه نکردم. نمی دونم چرا بابام اون کارو کرد؟ واقعا انقدر بدم؟ واقعا به عنوان یه دختر انقدر بدم؟ واقعا زندگیشون رو مثل هر کس دیگه ای به گند کشیدم؟ اونا هم می خوان مثل هر کس دیگه ای منصرف بشن؟

احتیاج دارم استراحت کنم. روی تختم دراز کشیدم و رفتم تا یه چرت بزنم.

داستان از نگاه هری :

اون دروغ گفت. اگه اونا فقط نگران بودن چرا دوباره اون روز باهاشون دعوا کرد؟ آره من بعد از این که اون رفت داخل یکم منتظر موندم. اون واقعا بهم اعتماد نداره؟ واقعا نمی خواد با هم دوست باشیم؟ خب هر چیزی که هست من منصرف نمی شم...

Fix You  | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora