11• يادآورى

1.6K 168 1
                                    

داستان از نگاه الکسیس :

از خواب بیدار شدم و خواستم بشینم که دیدم سرم درد می کنه. ناله کردم و دوباره سرم رو برگردوندم روی بالش. دیشب چه اتفاقی افتاد؟ مثل همیشه رفتم کلاب. دیشب با کسی خوابیدم؟ به اطراف نگاه کردم و دیدم تو اتاقمم. زیر ملافه هارو نگاه کردم و دیدم همون چیزی تنمه که دیشب پوشیده بودم. باشه پس من با کسی نخوابیدم. این عجیبه. پس چی شده؟چطوری اومدم اینجا؟

به آرومی بلند شدم و دوش گرفتم. یه جین تنگ و یه تاپ ساده پوشیدم با یه ژاکت. از پله ها رفتم پایین و دیدم بابا و مامانم دارن تو آشپزخونه با خوشحالی صحبت می کنن.

" اوه عزیزم بیا صبحونه بخور. "

مامان با خوش رویی گفت وقتی وارد آشپزخونه شدم. واسه کدوم دلیل کوفتی ای اونا خوبن؟(دارن خوب رفتار می کنن؟) تا حالا این همه به خوبی باهام رفتار نکردن؟ ما همیشه با جر و بحث تمومش می کردیم؟ دیشب چه کوفتی اتفاق افتاده؟

" واسه چی دارید خوب رفتار می کنید؟ "

با نا مطمئنی پرسیدم وقتی نشستم.

" هیچی. چرا نباید واسه یه بار هم که شده با دخترمون خوب رفتار کنیم؟ "

بابا گفت و من پوزخند زدم.

" واقعا؟ تو تمام زندگیم بهم با تنفر نگاه کردین و گفتین یه اشتباهم و زندگی هر کسی رو به تباهی می کشم. چرا که یهو نظرتونو عوض کردین؟ چرا یهویی خواستید منو دخترتون صدا بزنین؟ "

من با خشونت گفتم.

" خب. ببخشد اگه می خواستیم برات جبرانش کنیم. "

بابا گفت و من دوباره پوزخند زدم.

" به علاوه دوستت امشب برای شام میاد بهتره که این جا باشی. "

مامان گفت و من گیج شدم. کدوم دوست؟ من هیچ دوستی ندارم؟ من به مردم میبازم این کاریه می کنم.

" کی؟ کدوم دوست؟ "

با گیجی پرسیدم.

" همون دوستت که دیشب تو رو آورد این جا وقتی مست بودی. فکر کنم اسمش هری بود. "

مامان گفت و من حس کردم همزمان هم شوکه شدم هم عصبانی.

" ما دوست نیستیم! "

من از اون طرف دندون های چفت شدم گفتم.

" انقدر بدجنس نباش. اون جوون خوبیه. "

بابا گفت و من پوزخند زدم و رفتم داخل هال. به موبایلم چنگ زدم و کفشام رو پوشیدم.

" کجا میری؟ "

بابا پرسید.

" بیرون! "

داد زدم و در ورودی رو پشت سرم کوبیدم.

یه دفعه هر چیزی که دیشب اتفاق افتاد یادم اومد. یادم اومد رفتم کلاب و نتونستم هری رو از مغزم بیرون کنم. حی خوبی نداشتم وقتی می خواستم با کس دیگه ای برم. نمی دونن چرا هری همچین اثری روم میزاره. اون طوری روم اثر داره که هیچ کس دیگه ای نداشته. چه اتفاقی داره می افته الآن؟ با اون؟

یادم اومد نشسته بودم توی بار و هری نشست کنارم. می خواستم از اون جا برم (کلاب) ولی چون مست بودم سکندری خوردم و هری نگهم داشت. من دوباره نشستم و ما حرف زدیم. بدون هیچ بحثی و اون کاری کرد من بخندم و لبخند بزنم.

اون گفت این رو از من رو دوست داره و منم گفتم همه همین طورن. و یادم اومد بهش فکر کردم. که چطوری همه دوست دارن ببینن لبخند می زنم و می خندم و مثل گذشته هام ، و طوری که الآن هستم. اونا میگن من بیشتر خودمم و الآن ظاهرا یه آدمه دیگه ام.

کسی که " من " نیست. این چیزیه که همه میگن. اونا منو به رسمیت نمی شناسن. که من تغییر کردم. که یه اشتباهم. که زندگی خودم و هر کس دیگه ای رو تباه کردم. و من اوایل اینو باور داشتم ولی از وقتی مردم رو کنار زدم دیگه لازم نبود بشنومش.

بعد یادم اومد بالا آوردم و رفتم تو ماشین هری و خوابم برد. حتما اون منو تا خونه برده و پدر و مادرمم پرسیدن که اون کیه و اون یه دوسته یا نه و اونم گفته آره. اون احمق ....

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now