30•خاطرات

1.2K 143 22
                                    

داستان از نگاه هری:

حداقل سه ساعته که تو اتاق انتظار نشستم. مدی و مامان و بابای الکسیس رفتن رستوران ولی من نمی خواستم چیزی بخورم پس اونا منو تو اتاق انتظار تنها گذاشتن. همین طور که منتظر بودم شروع کردم به فکر کردن درباره ی خاطره هایی که منو الکسیس با هم داشتیم.

*فلش بک*

ما دوباره توی ساحل بودیم. این کم کم داشت به مکان مورد علاقمون واسه ی باهم رفتن تبدیل می شد. نمیدونم چرا ولی ما هر دومون این جا به نظر آروم و خوشحال بودیم. داشتیم کنار دریا راه می رفتیم وقتی من یه دفعه الکسیس رو بلند کردم و دویدم تو آب.

"هری داری چیکار می کنی؟" اون داد زد.

"می خوام شنا کنم." من گفتم وقتی به وسط قسمت عمیق آب رسیدم.

"نه هری. منو بذار زمین!" اون داد زد.

"مطمئنی؟" پرسیدم و به پایین نگاه کردم.

"در واقع دارم بهش فکر می کنم. من این بالا جام خوبه! "

اون گفت وقتی دید که از قبل وارد آب شدیم. با دهن بسته خندیدم و اونم انقدر خندید تا نفسش برید. من عاشق زمانیم که می خنده یا قهقهه می زنه. مخصوصا وقتی به خاطر من باشه. وقتی میخنده خیلی بهتر به نظر میاد نسبت به زمانی که ناراحت و بدبخته.

شروع کردم به چرخیدن و یکم آب پاشید روش ولی براش مهم نبود. هردومون داشتیم به شدت می خندیدیم. یه دفعه من افتادم و هر دوتامون پرت شدیم تو آب. وقتی هر دوتامون اومدیم روی آب دیدم الکسیس داره با عصبانیت یه سمت من شنا می کنه.

"هری ادوارد استایلز تو منو با لباسام انداختی تو آب! "

اون داد زد و من نیشخند زدم. میدونستم واقعا عصبانی نیست.

"ببخشید."

با یه لبخند گستاخانه گفتم وقتی اون خندید و روم آب پاشید و ما تا قبل از این که بریم خونه آب بازی کردیم.

****

توی کافه بودیم. نشسته بودیم و فقط مثل همیشه صحبت می کردیم وقتی یه احمق یه دفعه نوشیدنیش رو ریخت روی الکسیس.

الکسیس به خاطر نوشیدنی سردی که بهش برخورد کرد نفسش برید.

"وای خدای من، من خیلی متاسفم." پسر گفت.

"نه اشکال--"

"آره، بهتره متاسف باشی." من گفتم و حرف الکسیس رو قطع کردم.

"چیه رفیق؟"

"هری." الکسیس سرزنشم کرد.

"چیه؟ اون نوشیدنیش رو ریخت روی تو."

من گفتم و الآن جلوی اون پسر وایستاده بودم. الکسیس پشتم وایستاده بود و سرزنشم می کرد ولی کاملا مطمئن نبودم چرا؟

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now