33• رفتن

1.1K 143 16
                                    

به خاطر جر و بحثی که بیرون اتاقم بود از خواب بیدار شدم. کنارم رو نگاه کردم دیدم هری کنارم نیست. با آرومی بلند شدم و پاهام رو پرت کردم کنار تخت. با هر چی قدرت داشتم خودم رو بلند کردم و رفتم سمت در. وقتی به در رسیدم چهار تا صدای مختلف شنیدم. یکیشون رو می تونستم بگم هریه ولی بقیه اشون رو مطمین نبودم. به آرومی دستگیره ی درو گرفتم و باز کردم. نگاه کردم و دیدم مامان و بابام و هری و مدی دارن همه با هم دعوا می کنن.

سرفه کردم و اونا دیگه صحبت نکردن و چرخیدن تا بهم نگاه کنن. دیدم صورت هری از خشم قرمز شده. داشت به سنگینی نفس می کشید و من میدونستم که داره سعی می کنه به خاطر من آروم بشه. روی صورت مامانم پر از اشک بود ولی نمی تونستم بگم که واقعیه یا نه. بابام از عصبانیت قرمز شده بود و سعی نمی کرد که پنهونش کنه. حتی سعی نمی کرد که خودش رو آروم کنه. مدی ، خب مدی فقط اون جا بود ولی می تونستم بگم که اونم داشته بحث می کرده. قاب درو گرفتم تا تعادلم رو حفظ کنم. هری متوجه شد و سریع اومد تا کمکم کنه. بهش یه لبحند کوچیک تحویل دادم و بهش تکیه دادم وقتی اون بازوش رو دور کمرم گزاشت تا ثابت نگهم داره.

"داشتین راجب چی حرف می زدین؟" پرسیدم و اونا همشون به همه جا نگاه می کردن جز من. به هری نگاه کردم و دیدم داره به زمین نگاه می کنه. سرفه کردم و بهم نگاه کرد. توی چشماش غم و درد بود.

"بیا ببریمت تو تخت بعد راجبش صحبت می کنیم. " بابام از پشت دندون های چفت شده اش گفت. اون داشت می اومد سمتم ولی من متوقفش کرد.

"نه اول می خوام بدونم. طفره نرین!"با خشونت گفتم.

"الکسیس..."مامانم حرفشو قطع کرد.

"همین حالا بهم بگین!" گفتم و آخرش رو بلند تر گفتم.

"داشتیم راجب این حرف می زدیم که چقدر تو لازم داری که بری به یه مرکز درمانی!" مدی پرید وسط بحث. بهش نگاه کردم و می تونستم بگم که دروغ نمی گه. من هیچ وقت واسه همچین مکالمه ای آماده نبودم مخصوصا الآن.

"چی راجبش(مرکز درمانی) می گفتین؟"

"خوب مامان و بابات فکر می کنن که تو نباید بری چون این بهت کمکی نمی کنه و تو فرقی با قبلا نمی کنی ولی هری مخالفه." اون گفت و من از اون به مامان و بابام نگاه کردم. هری با نگرانی توی چشماش بهم نگاه کرد. نگران بود که من قراره داد بزنم چوت فکر می کرد که من باید برم و آره من باید برم. می دونم که باید برم و شنیدن اینکه مامان و بابام میگن اینو باعث نمی شه که بیشتر دلم بخوادد که برم.

"من می خوام برم" گفتم و مستقیما تو چشمای هری نگاه کردم و اون بهم یه لبخند کوچیک زد و منم همینطور.

"چی؟!" مامان و بابام با هم دیگه داد زدن. سرن رو به طرفشون چرخوندم و دیدم که اونا بهم شوکه و عصبی نگاه می کنن.

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now