7• ديدنِ دوباره ى تو

1.8K 187 8
                                    

داستان از نگاه هری :

منو لویى تصمیم گرفتیم بریم استارباکس. نوشیدنی هامون رو سفارش دادیم و یه گوشه نشستیم تا مطمئن شیم کسی متوجهمون نمیشه.

توی راه به پسر ها پیام دادیم تا ببینیم می تونن بیان یا نه پس منتظرشون بودیم.

وقتی از رو به رو صدای خنده شنیدیم فهمیدیم اونا اینجان. دست تکون دادیم و اونا هم اومدن پیش ما. شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن به چیز های الکی و من بالاخره تونستم الکسیس رو از ذهنم بیرون کنم.

داستان از نگاه الکسیس :

با صدای مامانم که داد می زد از خواب بیدار شدم.

" چیه!! "

در حالیکه روی تخت میشستم داد زدم.

" نمیتونی همه ی روز تو تخت بمونی پس پاشو "

اون داد زد و من غر زدم و از تخت بلند شدم.
رفتم حموم و موهام رو شستم و بعدش یه جین تنگ آبی پوشیدم با یه تاپ سفید ساده و ژاکت چرمم. من یه دختر نابالغ نیستم ولی اگه بخوام می تونم بشم. گزاشتم موهام خودشون خشک بشن که این باعث شد موج دار بشن.

با موبایل و کلید هام از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت در.

" کجا داری میری؟! "

پدرم پرسید.

" بیرون! "

گفتم و درو محکم بستم.

از اون جاییکه ماشین نداشتم شروع کردم به پیاده روی تا استارباکس. مادر و پدرم بهم اعتماد ندارن که یدونه بهم یدونه بدن چون خیلی مشروب می خورم و سیگار می کشم. اونا فکر می کنن من تصادف می کنم یا میرم و دیگه بر نمی گردم. من می تونم رانندگی کنم و تصادف نمی کنم. نمی دونم چرا می ترسن از این که برم و دیگه بر نگردم چون فکر می کنم اونا احتمالا خوشحال میشن. منظورم اینه که اونا میگن من یه اشتباهم ولی هنوزم می خوان منو تو زندگیشون داشته باشن. این فقط گیج کننده است.

توی فکر هام گم شده بودم و فهمیدم بیرون استارباکس وایستادم. رفتم تو و همون همیشگی رو سفارش دادم و مثل همیشه رو صندلی کنار پنجره نشستم.

بیرون از پنجره رو نگاه کردم و یه مادرو دیدم با بچه اش. به نظر خوشحال می اومد. مثل این بود که به بچه اش افتخار می کنه. اونا توی پارک اون طرف جاده بودن و اون داشت بچه اش رو روی تاب هل میداد. اونا داشتن مثل یه خانواده ی سالم می خندیدن و لبخند می زدن. بعدش متوجه شوهرش شدم که داشت ازشون عکس می گرفت.

سعی کردم فکر کنم خانواده امون کی اون طوری بوده ولی صادقانه بگم هیچ وقت این طور نبود. مامان و بابام هیچ وقت باهام نمی خندیدن یا لبخند نمی زدن. این طوری بود که انگار اونا هیچ وقت بهم افتخار نمی کردن. یا هیچ وقت خوشحال نبودن از این که منو داشتن. ما واقعا حرف نمی زدیم وقتی من کوچیکتر بودم.

هروقت یه چیزی رو که تو مدرسه درست کرده بودم میاوردم خونه تا بهشون نشون بدم ، اونا لبخند می زدن ولی می تونستم بگم اون از رو اجبار بود.

اونا از هر کاری که می کردم متنفر بوندن ، فکر میکنن یه اشتباهم. همیشه هستم ، همیشه خواهم بود. همیشه فکر می کردم چی میشد اگه تو یه خانواده ی شاد زندگی می کردم ولی بعدش به واقعیت برمی گشتم و فکر می کردم هیچ چیز خوبی برام اتفاق نمی افته. آه کشیدم.

" روزه بدیه ، نه؟ "

شنیدم یکی گفت و وقتی نگاهم رو بالا آوردم کسی رو دیدم که نمی خواستم دوباره ببینم. هری.

" چی می خوای؟ "

یکمی خشن گفتم.

" یکی امروز از دنده ی چپ بلند شده "

اون با نیشخند گفت. یه صدای خندیدن پشت سرش شنیدم. به اطراف نگاه کردم و دیدم چهار تا پسر هم سن و سالش دارن می خندن و لذت می برن.

" فکر کنم دوستات منتظرتن "

بدون احساس گفتم و دوباره به بیرون از پنجره نگاه کردم. شنیدم نفسشو داد بیرون بعد هم رفت پیش دوستاش.

نمی تونم آخرین باری رو که با دوستا لذت می بردم رو به خاطر بیارم. بخندیم و راجا چیز های مختلف حرف بزنیم. همه منصرف می شدن و تصمیم می گرفتن که من ارزش تلاش کردن رو ندارم. همه به من یه جور متفاوت نگاه می کردن. مخصوصا بعد از این که از مدرسه بیرون اومدم.

فقط یه دوست صمیمی داشتم ، مَدی. اون آزاد بود و واسش مهم نبود مردم راجبش چی فکر می کنن. من همیشه بهش حسودیم میشد. اون خوشگل بود و یه زندگی عالی داشت. پدر و مادرش طلاق گرفتن ولی ما همچنان با هم دوست بودیم. اون به هر دوتاشون ( مامان و باباش ) نزدیک بود و خیلی هم محبوب. اون خیلی بهم کمک کرد ولی بعد از این که من از مدرسه اومدم بیرون دیگه با هم حرف نزدیم. مثل این می موند که تنها کسی که فکر می کردم منصرف نمیشه ، شد.

آه کشیدم و فهمیدم هری درست میگه. من مردم رو هل میدم کنار.

اق! چرا اونو باور دارم! چرا دوباره دیدمش! چرا اون باید یه عالمه چیز بگه! چرا نمی تونه مثل هر کس دیگه ای تنهام بزاره!

بلند شدم و نوشیدنیم رو توی سطل انداختم و به سمت خونه حرکت کردم. بعد از یه مدت که داشتم راه می رفتم حس کردم یه نفر زد رو شونم...

***
کی بود؟😮
Vot and comment please!💙

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now