17• گم شده در افكار

1.5K 150 6
                                    

داستان از نگاه الکسیس:

بعد از یه عالمه جر و بحث با هری بالاخره توافق کردیم که من روی تختش بخوابم و اون روی مبل. خیلی بحث شد ولی من بالاخره تسلیم شدم چون دیگه داشتم خسته می شدم. ولی به خاطر یه سری دلایل نمی تونستم بخوابم. به سقف زل زده بودم و فکر می کردم.

چرا؟ چرا مدی برگشته؟ چرا الآن؟ منظورم اینه که آخرین باری که با هم صحبت کردیم بهم گفت که من تغییر کردم و دارم تبدیل به یه آدم وحشتناکی می شم که هیچ قلبی نداره. که اون هیچ وقت نمی خواد دوباره منو ببینه. پس چرا یه دفعه می خواد منو ببینه و دوباره باهام حرف بزنه؟ چرا؟

این به خاطر هریه؟ به خاطر شهرتشه و مدی فقط می خواد اونو به دست بیاره؟ اصلا اهمیت میده اگه من خوبم یا مریضم؟ اصلا من براش مهمم؟ چونکه بزارید باهاش رو به رو بشیم. اون بهم گفت من هیچ قلبی ندارم و یه آلوده ام. که اون هیچ وقت نمی خواد منو ببینه. کی اینو به "بهترین دوستش" میگه؟

و این که چرا هری این کارو می کنه؟ چرا تلاش می کنه بهم کمک کنه؟ چرا فقط مثل هر کس دیگه ای تسلیم نمی شه؟ چون که بزارید باهاش رو به رو بشیم. من قرار نیست به راحتی درست بشم. خیلی از مردم تلاش کردن و منصرف شدن چون من دوباره بر می گردم.

ولی به خاطر یه سری دلایل من هری رو باور دارم وقتی اون قول داد که نمی خواد تسلیم بشه و می خواد کمک کنه. بزارید فقط امیدوار باشیم اون اعتمادم رو نمی شکنه.

چون اگه این کارو بکنه من نمی تونم تحملش کنم. نه دوباره. من خیلی آدم ها رو داشتم که گفتن منصرف نمی شن ولی دقیقا همون کاری رو کردن که گفتن در آخر نمی کنن. پس چرا من این همه هری رو باور دارم؟

نمی دونم. واقعا نمی دونم. شما الان شاید فکر کنید من نمی خوام مردم درستم کنن چون می دونم اونا منصرف می شن ولی این طور نیست.

من فقط اینو یاد نگرفتم چون فکر می کردم شاید اون آدم می تونه درستم کنه. شاید ... فقط شاید یه نفر میاد و واقعا یه کاری انجام می ده تا کمکم کنه و منصرف نمی شه. و شاید اون آدم هری باشه؟ نمی دونم.

اگه بخوایم صادق باشیم من درباره هیچ چی نمی دونم. این طوریه که انگار تو این دنیایی که بهش تعلق ندارم گم شدم. منظورم اینه که هیچ کس بهم اهمیت نمیده. من تو زندگیم به سمت ناکجا آباد میرم. شاید بهتره من زندگی نکنم. مثل هر کس دیگه ای که بهم گفته من باید بمیرم. هیچ کس منو نمی خواد.

این طوریه که انگار جهان یه نمایشه و من تو یه ردیف نشستم و منتظر بازیگرامم. ولی مسئله اینه. این هیچ وقت نمیاد و فکر هم نمی کنم بیاد.

من سال ها توی ردیف ها نشستم و هیچ جایی واسه رفتن ندارم و هیچ کسی رو هم پیشم ندارم. چون اونا قبلا شرکت کردن و قسمت خودشون رو به خوبی اجرا کردن. ولی من.

اون قسمت کوچیک قدیمی ام. واسه خودش نشسته و جهان رو نگاه می کنه که می گذره. و زندگیش رو تباه می کنه...

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now