39• چرا از اول دروغ گفتم؟

1K 135 33
                                    

داستان از نگاه الکسیس

وقتی بیدار شدم احساس خالی بودن میکردم. مطمئنم وقتی خوابم برد هری این جا بود. کنارمو لمس کردم و فهمیدم خالیه. چشمامو به آرومی باز کردم و دیدم تنهای تنها روی تختم دراز کشیدم. خیلی سریع بوی پنکیک رو حس کردم. به آرومی بلند شدم و به آینه نگاه کردم. موهام همه جا بود و هنوز لباس های هری تنم بود. موهامو باز کردم و دوباره بستم تا بهتر به نظر بیاد. خودمو با عوض کردن لباس اذیت نکردم و مستقیما از پله ها رفتم پایین.

توی درگاه آشپزخونه وایستادم و دیدم هری داره پنکیک درست میکنه. فقط شلوار جینشو بدون تاپش پوشیده بود.نتونشتم جلوی خودمو بگیرم و به کمر برنزه اش خیره شدم. بعد متوجه شدم داره آهنگ می خونه. آهنگ isn't she lovely از stevie wonder.

"به چی نگاه می کنی؟" صدای هری رو شنیدم.

متوجه نشدم که خیلی وقته بهش خیره شدم. یا اینکه اون آهنگ خوندنو تموم کرده و چرخیده. قرمز شدم و پایینو نگاه کردم وقتی به طرف میز رفتم. هری پن کیک رو رو به روم گزاشت و بعد نشست و برای خودشم گذاشت جلوی خودش.

"لازم نبود این کارو بکنی؟" گفتم و اون شونه هاشو بالا انداخت.

"حداقل کاری که می تونم بکنم." اون گفت و ما هر دومون لبخند زدیم.

توی یه سکوت آرامش بخشش نشستیم وقتی هردوتامون پن کیک هامون رو تموم کردیم. خیلی سریع سکوت شکسته شد وقتی صداى گوشی هری اومد. بهش نگاه کرد و لبخند زد. از خودم پرسیدم کی می تونه باشه؟ بعد بهم نگاه کرد و اخم کرد.

"ببخشید من باید-"

"باید بری نگران نباش."من با یه لبخند مصنوعی گفتم.

"آره ببخشید." اون گفت.

"مشکلی نیست مربوط به کارته درسته؟" گفتم و اون به نظر مردد بود.

"آره کاره" اون گفت و بلند شد و تاپ و کفشش رو تنش کرد.

تا در دنبالش رفتم. قبل از اینکه بره چرخید و منو تا جایی که امکانش بود تنگ و بزر بغل کرد. منم همون لحظه بغلش کردم.

"ما بعدا یه کاری می کنیم" اون گفت و من سرمو تکون دادم.

"خوشبختانه اون موقع دیگه مجبور نیستی نصفه ول کنی بری"(پن کیکو میگه) با یه خنده ی کوچولو گفتم و اونم خندید.

"آرا"

"دفعه ی بعد لباساتو بهت پس میدم."

"اگه می خوایشون نگهشون دار." هری گفت و من به لباس ها نگاه کردم و بهش که داشت لبخد میزد لبخند زدم.

"شاید" گفتمو ریز خندیدم

"بعدا می بینمت الکسیس"

"بعدا می بینمت هری" گفتمو اون رفت.

زمانی که دیگه نمیتونستم ماشینشو ببینم برگشتم تو و بشقاب ها و ماهی تابه هایی رو که استفاده کرده بودیمو شستم. بعد نشستم توی پذیرایی و تنهای تنها یه روز خسته کننده رو داشتم.

داستان از نگاه هری

نمی تونم باور کنم دوباره بهش دروغ گفتم. وقتی گفت کارمه تاییدش کردم درحالیکه واقعا مدی بود.

-تو راهم H xxxxxxx

جواب پیامشو تو ماشین دادم. اون ازم خواست برم پیشش و با همدیگه روزو بگذرونیم و منم قبول کردم.

میدونستم الکسیس یه لبخند الکی زد وقتی من گفتم باید برم. میدونم براش دردناکه که ببینه مردم ترکش میکنن. این حتی برای من سخت تر بود چون باید دروغ می گفتم.

چرا دروغ گفتم؟ چرا نتونستم بهش بگم؟ همه چیز در آخر قراره بد تموم بشه. میدونم که میشه.

الکسیس بیشتر از همه ی وقت ها ازم متنفر میشه و نمیخواد دیگه منو ببینه اگه بفهمه که داشتم بهش دروغ میگفتم. ما قراره یه بحث و دعوای خیلی بزرگ داشته باشیم و بعد اینطوری میشه. ما دیگه همدیگه رو نمیبینیم. اون ازم متنفر میشه.

میتونم همه ی اینا رو بیینم که الان داره اتفاق می افته. فقط دلم نمی خواد خقیقت داشته باشه یا اتفاق بیفته ولی ما همه میدونیم که اتفاق می افته.

اصلا چرا از اول دروغ گفتم...!؟

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now