42• سلام...

1.1K 145 15
                                    

داستان از نگاه الکسیس

خیلی وقت بود که از خونه بیرون نرفته بودم و میدونستم مواد غذاییم داره تموم میشه پس تصمیم گرفتم برم خرید.

بلند شدم و دوش گرفتم و یه شلوارک و یه تاپ سفید و یه سویی شرت سیاه پوشیدم و زیپشو تا نصفه کشیدم بالا ، کفش های آل استارمو پوشیدن و گوشی و کلید هامو برداشتم. تصمین گرفتم تا مغازه پیاده برم چون خیلی هم دور نبود و به هوا نیاز داشتم.

داستان از نگاه هری

وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم برای آشپزخونه وسایل بخرم. دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم. شلواز جین مشکی و تاپ پوشیدم و کفش آل استارمو پام کردم.

گوشی و کلید هامو برداشتم. سوار ماشینم شدم و شروع کردم به رانندگی به طرف مغازه. سبد یا چرخ دستی بر نداشتم چون چندتا چیز می خواستم پس می تونستم حملشون کنم. بین قفسه ها راه رفتم و وسایل هایی رو که لازم داشتمو برداشتم و رفتم سمت صندوق.

اونا وسایلامو ریخت تو یه کیست و بعدش از اون جا رفتم. دیدم هوا شروع به باریدن کرد پس تا ماشینم دویدم و کیسه رو پرت کردم صندلی عقب وقتی سوار شدم و به سمت خونه روندم.

داستان از نگاه الکسیس

وقتی رسیدم به مغازه یه سبد برداشتم و هر چی غذا برای حداقل یکی دو هفته لازم داشتمو برداشتم. وقتی همه چی رو برداشتم پولشونو دادم و از مغازه اومدم بیرون.

دقیقا وقتی اومدم بیرون دیدم بارون داره شدیدا میباره. کلاه سویی شرتمو گزاشتم رو سرم و زیر بارون پیاده به طرف خونه رفتم.

وقتی وسطای راه بودم همه ی لباسام خیس آب شده بودن و یکی از کیسه ها یه دفعه ای پاره شد و همه ی غذاها و نوشیدنی ها ریخت همه جا. ناله کردم و خم شدم تا برشون دارم. وقتی داشتم برشون میداشتم صدای توقف یه ماشین و باز و بسته شدن درشو شنیدم. اهمیت ندادم تا زمانی که یه نفر اسممو صدا کرد.

داستان از نگاه هری

وقتی داشتم رانندگی می کردم یه نفرو با کیسه های خرید دیدم که داره راه میره. ده دفعه یکیشون پاره شد و اون ناله کرد و خم سد برشون داره. می خواستم به رانندگی ادامه بدم که متوجه شدم الکسیسه. ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم. اهمیتی ندادم که بارون داشت شدیدا میبارید. رفتم سمتش و اسمشو صدا زدم.

داستان از نگاه الکسیس

بالا رو نگاه کردم و کسی رو دیدم که خیلی وقت بود ندیده بودم .... هری.

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now