24• اهميت نميدم

1.2K 135 12
                                    

وقتی داشتم راه می رفتم متوجه شدم. متوجه شدم اونا خودشون رو اذیت نکردن تا دنبال من بیان. هری نیومد. مدی نیومد. هیچ کس نیومد. اونا گذاشتن من دور بشم. از همه چیز دور بشم...

داستان از نگاه الکسیس :

وقتی رسیدم خونه در رو محکم بشتم و دویدم سمت اتاقم.

"الکسیس!"

شنیدم مامان و بابام داد میزنن ولی من اونا و شراب هاشون رو نادیده گرفتم. همه چیز رو نادیده گرفتم و فقط مستقیم به سمت اتاقم دویدم. برام مهم نبود.

در اتاقم رو محکم بستم و پشتم رو بهش چسبوندم. به آرومی سر خوردم تا زمانی که به زمین برخورد کردم. همون جا نشستم و پاهام رو توی سینه جمع کردم و چونه ام رو روی زانوهام گذاشتم. گریه نکردم. نمی تونستم. اتقدر دیوارهای دورم رو بلند ساخته بودم که الان نمی تونستم گریه کنم. حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم.

یه مدت اون جا نشسته بودم تا این که شنیدم مامان و بابام در اتاقم رو میزنن.

"همین الان این در رو باز کن!"

شنیدم بابام داد زد. این بلندتر از هر دفعه ای بود که تا حالا سرم داد زده بود. گرچه این منو نترسوند. هیچ احساسی برام باقی نمونده بود. خالی بودم. یه هرزه...

به آرومی بلند شدم و در رو باز کردم تا ببینم بابام با مامانم که پشتش بود اون جا وایستاده. میتونستی بگی عصبانیه. همون لحظه که در باز شد بهم سیلی زد. محکم روی صورتم. مامانم اصلا شوکه نشد. یه نگاه از خود راضی روی صورتش داشت انگار حقمه. نمیدونستم چی کار کنم پس دوباره بهشون نگاه کردم. ولی اون فقط محکم تر به اون یکی گونه ام سیلی زد و باعث شد اونطرف رو نگاه کنم. خودم رو با برگردوندن دوباره ی صورتم اذیت نکردم. همون طور صورتم رو به اون سمت نگه داشتم در حالیکه میدونستم این باعث میشه دوباره منو بزنه.

"تو یه تیکه آشغالی! خودت اینو میدونی. نباید اون طوری در رو میکوبیدی! تو باید متشکر باشی که ما اصلا اجازه میدیم اینجا زندگی کنی! تو یه اشتباهی! مثل یه کثیفی میمونی، تعجبی نداره که هیچ کس نمی خواد دور و برت باشه. تو یه تیکه ی بی ارزش گوهی!"

اون تو صورتم داد زد وقتی من به نگاه کردن به کنار ادامه دادم. وقتی فهمید نمی خوام چیزی بگم رفت. مامانم هم همینطور. اونا در رو پشت سرشو بستن و من به سمت پنجره ی اتاقم رفتم.

در حالیکه فکر می کردم به خیابون نگاه کردم. گریه نکردم. بعد از تمام چیز هایی که اون گفت. احساس نمی کردم که این اذیتم کرده. این مثل قبل اذیتم نکرد. انقدر دیوارهام رو بالا ساختم که نمی تونم گریه کنم. ولی این به این معنی نیست که من باورش ندارم چون دارم. من یه تیکه ی بی ارزش گوهم که هیچ کس نمی خواد اطرافم باشه. این درسته که چرا من چیزی نگفتم یا بحث نکردم چون بالاخره متوجه شدم. این حقیقت داره و کاملا مشخصه. هیچ کس نمی خواد دور و برم باشه. منظورم اینه که هری و مدی بعد از این که رفتم دنبالم نیومدن. منظورم اینه که هی ، من اصلا سورپرایز نشدم که اونقدر عصبانی شدم. بیشتر از هر وقت دیگه ای. تا حالا اونقدر عصبانی نبودم و تو میتونی بگی مدی ترسیده بود. میتونستی بگی هری شوکه شده بود و احساس کرد باید از مدی محافظت کنه در برابر... من. من یه هیولام.

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now