14• تو هيچى نميدونى!

1.6K 187 10
                                    

داستان از نگاه الکسیس :

من بیرون ايستاده بودم و دو دقیقه ای می شد که داشتم سیگار می کشیدم وقتی صدای درو شنیدم. میدونم شام رو از دست دادم ولی اهمیت نمیدم. واسه چی باید بدم؟

" واسه چی اون کارو کردی؟ "

صدای هری رو شنیدم. هنچنان به نگاه کردن به زمین ادامه دادم وقتی حس کردم نزدیکم وایستاد.

" چی کار؟ "

من پرسیدم.

" خودتو نزن به اون راه. تو واسه هیچ دلیلی سر پدر و مادرت داد زدی. مادر اون جا داره گریه میکنه و تو این بیرونی و انگار که اهمیت نمیدی! "

هری با عصبانیت گفت. سیگارم رو انداختم و روش وایستادم.

" تو هیچی راجع به زندگیم یا خانوادم نمی دونی! "

گفتم و بهش نگاه کردم.

" اوه آره. مطمئنم می تونم حدس بزنم. "

اون گفت و من آه کشیدم.

" ادامه بده. اگه فکر می کنی خیلی منو زندگیم رو می شناسی. بهم بگو! "

گفتم و به چشماش نگاه کردم.

" تو فقط یه دختر کوچولویی که از این که عاشق کسی بشه می ترسه. کسی که همه رو کنار میزنه چون فکر می کنه می تونه به تنهایی به زندگیش ادامه بده. اون دوستهاش و خانواده اش رو کنار می زنه وقتی همه ی چیزی که اونا میخوان کمک کردن بهشه. تو همه چی رو داخل خودت نگه میداری چون دوست نداری با مردم راجب زندگیت حرف بزنی. وقتی واقعا همه زندگیت رو بهتر از خودت میدونن و تو میتونی اینو ببینی. چشماتو روی این حقیقت که همه می خوان کمکت کنن بستی! سر پدر و مادرت داد میزنی وقتی اونا هیچ کار اشتباهی انجام ندادن! مشروب می خوری و سیگار میکش و فکر میکنی این کمک میکنه واسه یه مدت همه چی رو فراموش کنی ولی این بی فایده لست چون همه اش روز بعد بر میگرده! "

هری گفت و من عصبانی شدم. این همه ی چیزیه که مردم راجب زندگیم فکر میکنن وقتی واقعا خیلی ازش دوره.

" ببین من میشناسمت! "

هری با یه نیشخند گفت.

" اوه لطفا؟ همه راجب زندگیم اینطوری فکر میکنن. فکر میکنن همه ی اشتباهم اینه که اینطوریم. که اجازه نمیدم مردم وارد بشن. فکر میکنن پدر و مادرم عالین و تعجب میکنن که چطور اونا منو به وجود آوردن. کسی که مثل یه آلودگیه. چیزی که تو بهم درباره زندگیم گفتی همون طوریه که هرکسی فکر می کنه هست. ولی واقعا ، بزار بهت بگم که این خیلی ازش دوره! "

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now