6• بيرون انداختن تو از ذهنم

1.9K 180 12
                                    

داستان از نگاه هری :

صبح روز بعد طوری بیدار شدم که یکی داشت روم می پرید.

" هز بیدار شو!!! "

صدای لو رو شنیدم که تو گوشم داد میزد. یکی از چشمام رو باز کردم و دیدم داره روی بالا تنه ام می پره. دستم و بلند کردم و هلش دادم و اون با یه صدای تلپ افتاد زمین.

منم چرخیدم و همون طوری افتادم. قسم می خورم تختم انقدر ناراحت کننده نبود. وقتی نگاه می کردم فکر کردم من توی حال بودم. حتما دیشب وقتی داشتم به الکسیس فکر می کردم روی مبل خوابم برده. اوه دوباره دارم بهش فکر می کنم!

" چرا رو مبل خوابیده بودی؟ "

لو گفت و پرید وسط فکر هام.

" امممم ... داشتم به یه چیزی فکر می کردم. "

با تردید گفتم.

" یکم راجب بهش تردید داری؟ می خوای بهم بگی چه اتفاقی افتاده هز؟ "

اون در حالی پرسید که دوتاییمون دوباره روی مبل نشستیم.

" نمی دونم ... "

حرفمو کشیدم.

" زود باش هز. معلومه یه چیزی تو رو پریشون کرده. پس الآن بهم بگو! "

اون یکمی با زورگویی گفت و فهمیدم راه دیگه ای جز این که بهش بگم ندارم.

" خوب. دیشب منو و این دختره الکسیس با هم رابطه داشتیم- "

" وایسا وایسا وایسا! نمی خوام راجب رابطه هات بشنوم یا اگه تو اونو حامله کردی! حامله اش که نکردی ، کردی؟ "

اون پرسید و حرف منو قطع کرد.

" نه لو. فقط اجازه بده تمومش کنم."

" باشه ادامه بده "

" خب منو و اون دختره الکسیس سکس کردیم. یه رابطه ی یه شبه. ولی واسه خاطر یه دلایلی بعدش خواستم اونو بشناسم. روش شناخت پیدا کنم ، دوست بشیم. نمی دونم چرا ، فقط این کارو کردم. اون به نظر متفاوت می اومد. تا زمانی که بهش نگفتم ، نمی دونست من کیم و وقتی هم که فهمید خیلی آشفته و مضطرب نشد. "

حرفمو تموم کردم و لو به نظر گیج می اومد.

" خب چرا نمی تونید دوست باشید؟ "

اون پرسید.

" چون اون نمی خواد. گفت این فقط یه رابطه ی یه شبه است و فقط یه شبه و ما دوباره همدیگه رو نمی بینیم. پرسیدم چرا و اون گفت این کاریه که انجام میده. تقریبا هر شب با یکی رابطه داره و هیچ کار دیگه ای با اون شخص نداره. "

من گفتم.

" خب این باید یه دلیلی داشته باشه؟ منظورم اینه که حداقل یکی ، درسته؟ "

اون پرسید.

" این دقیقا چیزی بود که من گفتم و اونم گفت دلیلی نداره و اون خودش این طوریه "

سکوت شد پس من به گفتن ادامه داستانم ادامه دادم.

" و این که من همیشه بهشون می گفتم خودشون برن خونه ولی از الکسیس خواستم خودم برسونمش. نمی دونن چه بلایی سرم اومده بود. فقط احساس کردم باید اون کارو بکنم. وقتی رفت داخل ، خودش و پدر و مادرش طوری سر هم داد میزدن که می تونستی از بیرون بشنوی. فکر کردم اونا همیشه این کارو انجام میدن یا فقط اون روز بود؟ شاید پدر و مادرش از کار هایی که انجام میده خوششون نمیاد؟ نمی دونم. "

" اون هاته؟ "

لو پرسید و من یه لبخند گشاد زدم.

" اون عالیه. از نظر من در هر حال. موهای بلند قهوه ای داره. یه بدن پر از خمیدگی داره. ولی سیگار می کشه و تقریبا هرشب مشروب می خوره. پس می تونه کسی انقدر عالی باشه ... ولی یه آلوده؟ "

من پرسیدم. این سوالی بود که خیلی زیاد تو مغزم راه می رفت.

' چطوری یه نفر می تونه انقدر عالی باشه ... ولی یه آلوده؟'

' چطوری یه نفر می تونه انقدر عالی باشه ... ولی یه آلوده؟'

' چطوری یه نفر می تونه انقدر عالی باشه ... ولی یه آلوده؟'

' چطوری یه نفر می تونه انقدر عالی باشه ... ولی یه آلوده؟'

" چرا واسه ناهار نریم بیرون؟ که ذهنتو خالی کنی؟ "

لو پرسید و من سرم رو تکون دادم.

بلند شدم و یه جین مشکی تنگ و لباس استین کوتاه سفیدم و ژاکت آبیم رو پوشیدم. موهامو دادم بغل و با لو رفتیم سمت ماشینش. بیاین اونو از ذهنم بندازیمش بیرون ..

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now