29•خداحافظ...

1.1K 166 30
                                    

داستان از نگاه الکسیس:

وقتی نامه و جعبه رو جلوی در گذاشتم با چشمای اشکی رفتم خونه و رفتم توی آشپزخونه.

کشو رو باز کردم و شیشه ی قرص رو برداشتم. دو تا خوردم ولی کمکی نکردن. پس از یه کشوی دیگه یه چاقو برداشتم و درحالی که اشکام از رو گونه هام پایین می ریخت شروع کردم به بریدن مچم.

Cut 1 - "متاسفم"

زمزمه کردم.

Cut 2 - "من یه اشتباهم"

زمزمه کردم.

Cut 3 - "من یه کثیفی ام"

زمزمه کردم.

Cut 4 - "مامان و بابا ، معذرت می خوام"

زمزمه کردم.

Cut 5 - "متاسفم هری ، خیلی خیلی متاسفم"

زمزمه کردم.

هر دفعه کات های عمیق تری میکردم و خیلی سریع دیدم تار شد و یه ثانیه ی بعد همه جا سیاه شد و افتادم روی زمین. چاقو افتاد روی زمین و خون دورم پخش شده بود.

داستان از نگاه هیچ کس:

چند دقیقه بعد از اینکه اون غش کرده بود از سر کار اومدن خونه. وقتی وارد آشپزخونه شدن مامانش زار زد وقتی کنار بدن بی جون دخترش زانو زد. باباش به آمبولانس زنگ زده بود و سعی می کرد زنش رو آروم کنه. مامانش بدنش رو بغل کرد و زمزمه کرد:

"متاسفم."

و امیدوار بود دخترش این رو بشنوه و برگرده.

هری فنجون رو گوشه ی آشپزخونه گذاشت و نامه رو هم گذاشت کنارش. اون بارها و بارها نامه رو خونده بود و هنوز نمیتونست هیچی از اون رو باور کنه. با دوباره خوندنش اشک هاش روی صورتش ریخته بود و نمی تونست جلوش رو بگیره. اون نمی خواست بیخیال بشه ولی یه حسی داشت انگار که مجبوره. اون دیروز بهش گفته که تسلیم شده و الان نمیتونه نظرش رو عوض کنه. میتونه؟ اون فکر کرد این که نمی کشتش، در حالیکه تو اون لحظه خبر نداشت که دارن اون رو با عجله به بیمارستان میبرن.

وقتی الکسیس با آمبولانس با عجله به بیمارستان برده میشد، مامان و باباش از پشت دنبالش میکردن.

هری صدای در رو شنید و رفت تا بازش کنه. توی دلش امیدوار بود الکسیس باشه و بگه که نمی خواد اون تسلیم بشه ولی میدونست اون نیست. وقتی هری در رو باز کرد، مدی با اشک هایی که از صورتش پایین میریخت اون جا وایستاده بود. توی دستش تلفنش رو داشت که روش یه تماس تموم شده رو نشون میداد. هری با گیجی بهش نگاه کرد. چرا داشت گریه میکرد؟ مدی دوید تو بغلش و دوثانیه طول کشید تا اونم بغلش کنه.

"چی شده؟"

با جدیت گفت.

"الکسیس."

تنها چیزی بود که اون گفت و باعث شد چشمای هری گشاد بشن.

"الکسیس چی؟"

اون وقتی اونو هل داد عقب تا تو چشماش نگاه کنه گفت.

"مدی چه اتفاقی برای الکسیس افتاده؟"

اون با شدت خشم گفت.

"اون سعی کرده خودشو بکشه. دارن میبرنش بیمارستان. مامانش همین الآن بهم زنگ زد."

اون بین هق هق هاش گفت.

تو اون لحظه هری یخ زد. داشت سعی میکرد همه ی اینا رو تو سرش فرو کنه. الکسیس بهش یه نامه داد و فنجونش رو تعمیر کرد. اون قطعا اینو میدونست ولی الآن داره با عجله به بیمارستان برده میشه چون سعی کرده که خودش رو... بکشه. تو اون لحظه قلب هری شکست. نمیدونست این واسه اینه که اونم به همون اندازه که الکسیس عاشقش بود، عاشقش بوده. یا واسه همه ی چیزایی که بهش گفته احساس خجالت می کنه. و همین الآن اون میتونه مرده باشه و هری دیگه نمی تونه ازش معذرت خواهی کنه و یا دوباره ببینتش. سریع دوید تو خونه و کلیدهاش رو برداشت. بعد از این که کفشاش رو پوشید دوید طرف ماشنش و رفت سمت بیمارستان. مدی توی صندلی کناری نشسته بود و به پنجره نگاه می کرد وقتی داشتن میرسیدن.

هری پرید بیرون و دوید طرف بیمارستان و اسم الکسیس رو پرسید. اونا اجازه نمیدادن بره داخل و گفتن باید صبر کنه. وقتی چرخید دید مامان و باباش اون جا نشستن. باباش داشت زنش رو آروم می کرد درحالیکه امکان داشت دخترشون تو یکی از اون اتاق ها بمیره. هری متعجب شد که چرا اونا اهمیت میدن درحالیکه هیچ وقت اهمیت ندادن. چرا الآن؟

هری رفت سمتشون و مادر الکسیس به محض اینکه دیدتش بغلش کرد. اونم بغلش کرد و برای اولین بار بعد از شنیدن خبر گریه کرد. خیلی زود مدی هم اونجا بود و اونم مامان الکسیس رو بغل کرد. هری درحالیکه اشک از صورتش پایین می اومد روی یکی از صندلی ها نشست. نمیدونست چی کار کنه پس بدون هیچ احساسی یه جلو خیره شد و منتظر شد تا یه خبری از الکسیس بشنوه، و امیدوار بود زنده باشه...

************************************

Pls vot and comnent...

Love you all...
BAHAR💜💙

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now