27•همه چیزو خراب کردی (Part 2)

1.1K 139 23
                                    

داستان از نگاه الکسیس:

ساعت 8:30 و من مستم. بعد از اینکه هری و مدی ازم گذشتن رفتم به نزدیک ترین بار و تا الآن اونجا موندم.

"یکی دیگه."

سر متصدی بار داد زدم.

"برای تو دیگه نه."

اون گفت و من یه خنده ی تمسخر آمیز کردم.

"باشه."

گفتم و بلند شدم. وقتی داشتم از بار بیرون می اومدم سکندری خوردم و رفتم توی یه کوچه ای.

نمیدونستم کجا دارم میرم تا وقتی که بعد از دوساعت اومدم جلوی یه خونه ی آشنا... خونه ی هری.

در زدم و داشتم اسمش رو داد میزدم. در باز شد و جلوی در یه هری خوابالو وایستاده بود.

"الکسیس، این جا چیکار می کنی؟"

اون پرسید.

"اومدم تو رو ببینم."

با عجله گفتم.

"میدونی ساعت چنده؟"

اون پرسید.

"نه!"

ریز خندیدم.

"تقریبا یازدهه و تو مستی؟"

اون با خشونت گفت.

"البته که هستم. تا الان باید فهمیده باشی که این کاریه که انجام میدم!"

گفتم و دستامم تو هوا تکون دادم.

"الکسیس چرا مست کردی؟"

با عصبانیت پرسید.

"چون تو با مدی بیرون بودی! وای خدا من ازش متنفرم!"

تیکه ی آخرو داد زدم.

"نمیتونی به خاطر هیچی ازش متنفر باشی."

اون گفت.

"و خب که چی... من باهاش بیرون بودم. و من اونو میدیدم، میدونی؟(منظورش اینه که از بعد از دعوای الکسیس با مدی بازم مدی رو میدیده و این حرفا)"

اون ادامه داد.

"نه. نمیدونستم. چون تو بهم نگفتی. به علاوه من بهت دلیل اینکه ازش متنفرم رو گفته بودم."

با عصبانیت گفتم و اون سرش رو تکون داد.

"به هر حال تو دروغ گفتی. تو اونو گفتی چون من تو رو ول کردم تا با اون باشم."

اون گفت و دستش رو توی موهاش کشید.

"نه من دروغ نگفتم! اون بهم گفت! اون وقتی که تو مجبورم کردی معذرت خواهی کنم!"

داد زدم.

"نه، اون همچین چیزی رو نگفت. انقدر چرت و پرت به هم نباف الکسیس."

اون داد زد.

"واقعا باورم نمی کنی؟! چون اون بهم گفت که از اول هم نمی خواسته بهم کمک کنه چون من هیچ وقت نمی تونم درست بشم چون من خیلی داغونم و ظاهرا اون فقط به این خاطر اومده چون هری استایلز لعنتی زنگ زده. چه دلیل دیگه ای هست که اون دلش بخواد بیاد!"

تو صورتش داد زدم و می تونستم ببینم داره عصبانی میشه.(مگه عصبانی نبود؟)

"شاید اون راست میگه! شاید تو زیادی داغونی! چونکه بی خیال من ماه ها تلاش کردم تا تو رو درست کنم و تو هنوزم درست نشدی! میری مست می کنی چون فکر می کنی این بهتره در حالیکه من بهت گفته بودم این کارو نکن! چرا فقط گوش نمیدی؟"

اون داد زد و این سخت بهم ضربه زد. به اندازه ی جهنم مطمئنم که دیگه مست نیستم. فکر کنم این داد زدنا و بحث کردنا منو از مستی در آورده.

"پس چرا بهم کمک کردی؟ چرا بهم قولی رو دادی که نمی تونستی بهش عمل کنی؟؟ من بهت گفتم، گفتم که نمی تونی بهش عمل کنی ولی گفتی میتونی! چرا قول دادی بی خیال نمیشی ولی در آخر میشی!"

من داد زدم.

"تو درست می گی! متاسفم که نتونستم به قولم عمل کنم و متاسفم که همه ازت ناامید میشن و من متاسفم ولی دیگه نمی تونم ادامه بدم! من تسلیم شدم!"

اون داد زد و من به آرومی سرم رو تکون دادم قبل از اینکه به سمت خونه حرکت کنم. شنیدم درش محکم بسته شد قبل از اینکه من به طرف خونه بدوم.

وقتی رسیدم خونه، از پله ها دویدم بالا و رفتم تو اتاقم و با اشک هایی که از گونه هام پایین می اومد از پنجره به بیرون نگاه کردم. بالاخره گریه کردم. هری دیوارهام رو شکست و بعد هم منو. بهم فهموند که یه اشتباهم و تسلیم شد.

یه دفعه یه چیزی به چشمم خورد. توی کیفم رو نگاه کردم و دیدم یه پلاستیک توشه. بازش کردم و توش رو نگاه کردم. لیوان شکسته ی هری که گفته بود لیوان مورد علاقشه. کیسه رو خالی کردم رو زمین و رفتم چسب آوردم. اون شب روی زمین نشستم و تیکه های لیوان رو به هم چسبوندم تا زمانی که همه ی تیکه ها به طور عالی ای به هم چسبیدن بعد شروع به نوشتن یه نامه کردم...

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now