15• آغاز

1.8K 159 5
                                    

داستان از نگاه هری:

وقتی الکسیس همه چیز رو بهم گفت ، همه چیز راجب طوری که زندگیش قبلا بوده و طوری که الآن هست شوکه شدم. به نظر می اومد که تاحالا به هیچکس نگفته.

انگار که اینو خیلی وقته تو خودش نگه داشته و یه دفعه منفجر شده.
نميتونم باور کنم که قبلا مواد مصرف می کرده و هنوز هم بعضی اوقات می کنه. چیزی که منو خیلی می ترسونه اینه که به خاطر مواد نزدیک بود بمیره. کسی اهمیت نداده. چیزی که اون گفت. که اگه دوباره این کارو انجام بده هیچ کس مثل مادربزرگش برای کمک نمیاد.

مادربزرگش قهرمانش بود و ترکش کرد ، مرد. مادربزرگش تنها کسی بود که برای اون اونجا بود و الآن کسی نیست. ولی این قراره تغییر کنه. من می خوام به خاطرش اون جا باشم و تسلیم نمی شم ...

داستان از نگاه الکسیس:

وقتی هری بهم گفت منصرف نمی شه باورش کردم. نمی دونم چرا ولی طوری که بهم گفت از بقیه ی مردم متفاوتش کرد. وقتی بهش همه چیز رو گفتم فکر می کردم می خواد فرار کنه. هیچ وقت دیگه بر نمیگرده و تا جایی که می تونه دور میشه و می دوهه ولی این کارو نکرد. بغلم کرد و بهم گفت می خواد0 درستم کنه. گفت مثل هر کس دیگه ای تسلیم نمیشه.

"الکسیس یه نفر به خاطر تو جلوی درِ."

شنیدم مامانم داد زد و منو از فکرهام بیرون کشید. از تختم بلند شدم و از پله ها پایین اومدم. یه جین تنگ و یه تاپ سفید و یه ژاکت پوشیده بودم.

"سلام هری"

من گفتم وقتی به سمت در رفتم.

"سلام الکسیس"

اون گفت وقتی من کلید و موبایلم رو چنگ زدم و درو بستم.

ما تا ماشینش قدم زدیم و اون درو برام باز کرد. این عجیب بود چون هیچ کس تا حالا این کارو برام نکرده بود.

"ممنون"

زیر لبم گفتم وقتی درو بست.

"خب کجا می خوایم بریم؟"

من پرسیدم وقتی ماشین رو روشن کرد.

"فکر کردم بریم ساحل. فقط برای اینکه یه روز رو با هم داشته باشیم. همدیگه رو بشناسیم."

اون گفت و من سرم رو تکون دادم.

"به نظر خوب میاد"

من گفتم و بعدش دیگه حرفی نزدیم. رادیو سکوت توی راه رو می شکست. این طوری بود که انگار ما نمی دونستیم راجب چی حرف بزنیم. انگار اگه حرف بزنیم به من بر می گرده که نمی خوام باهاش حرف بزنم. تا حالا این کارو انجام ندادم.

Fix You  | CompleteWhere stories live. Discover now