" UNEDITED "
Harry
بابچهها نزدیک اتاق بایگانی پروندههای دانشجوها شدیم.فقط امیدوارم اون مسئول چاق و خیکی اونجا نشسته باشه و بهمون گیربده و نصیحت کنه و درآخر بهمون هیچی نده!!!
دستگیره در رو به طرف پایین کشیدم و بدون در زدن وارد اتاق شدم.پشت سرم هم زین و لیام و تروی اومدن.
اوه خدا انتظارشو داشتم!!!
لبخند ژکوندی به آقای اسمیت(مسئول بایگانی پروندهها.)زدم.
آقای اسمیت که از فرط چاقی نمیتونست از روی صندلیش بلند شه الکی خودش رو روی صندلیش تکون داد و کت خاکستریش رو روی شکمه کندش کشید و بالبخند گفت_سلام پسرا...میدونم که نیومدین اینحا که احواله من رو بپرسین خب پس سریع بگین چی میخواین که کار دارم!!!
من و بچها جلو اومدیم و روی مبل سه نفرهی کهنه روبرو میز آقای اسمیت بود به زور خودمون رو جا دادیم و نشستیم...یکم سرجام خودم رو جابجا شدم و گفتم
_آقای اسمیت این چه حرفیه؟!اما ما واقعا از شما خوشمون میاد و لطفا از این جور حرفا دیگه نزنین!آقای اسمیت به جلو مایل شد و دستاشو توهم گره کرد و روی میزگذاشت و بالبخند خستهای جواب داد
_باشه سعی میکنم دیگه نگم...حالا بگو چی میخوای که اینجا اومدی؟
من هم خودم رو به جلو کشوندم و دست چپم رو زیر چونهام گذاشتم
_فکر نمیکنم برای شما کار سختی باشه که یکی دیگه از پروندههای یکی از دانشحوها رو به من یه چنددقیقه قرض بدین هومم؟!اسمیت به پشتیه صندلیش تکیه داد و
_واقعا؟ولی من دیگه همچین کاری رو نمیکنم...مخصوصا به شما که کله بچههای دانشگاه از شما شاکین ولی بدون هیچ مدرکی نمیتونن چیزی بگن و فقط سکوت میکنن!!!
دستم رو از زیر چونم برداشتم.و با لحن حق به جانبهای گفتم
_ما؟ما که همهمون پسرای خوبی هستیم و حتی کله رئیس و راسای دانشگاه هم میدونن!!
اس_اوه آره شما خوبین!!!اگه پدر من هم جزء ثرتمندترین شخص تو دنیا بود و همه و همه کس رو با پول میخرید من هم بودم بی گناهترین آدم تو دنیا بودم!!!اما شما پسرا این رو بدونید که من مثله اونا نیستم و هرچیزی و هرکاری از من بخواین براتون انجام نمیدم پس برین بیرون و در رو هم پشت سرتون ببندید.
اسمت عصبانی شد؟!چه خشن!!!!
نیشخندی زدم و از روی مبل بلند شدم
_چقد زود شما جوش میارین آقای اسمیت؟!باشه...باشه فکر میکنم خیلی دلتون بخاطر ما پره!!!اما اگه این پرونده کوفتی رو بهمون میدادی شاید تو دردسر نمیافتادی!!باشه پس هرجورراحتی!با سرم به پسرا اشاره کردم که بلندشن.
پشت سرم رو به اسمیت کردم و باصدای نه بلندی گفتم
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!