Louis
با صداهای نامفهومی که از بیرون اتاق میومد، چشمام رو به زور باز کردم.
پلکای چسبیدهام رو از هم جدا کردم ولی نور مستقیم آفتاب به شدتی زیاد بود که مجبور به بستن دوباره چشمام شدم.از وقتیکه دقیقا یادم میاد سخت ترین کار دنیا بیدار شدن از تخت نرم و گرمم بعداز درس خوندن ،به حساب میاوردم!توو خودم جمع شده بودم و بدنم از سرما خشک شده بود و میلرزیدم!چشمامو باهرسختی که بود اینبار تا آخر باز کردم تا در موقعیتی که قرار گرفته بودم رو برسی کنم.
پتو گوشه ی تخت مچاله شده بود و خبری از حضورِ هری در کنارم نبود!
به بالشت هری و جایِ سرِش که درش فرو رفته بود ، خیره شدم .
خودم رو کمی بالا کشیدم که کمرم یهو صدای بدی داد! «آخی» با ناله از بین لبای بستم گفتم و لحظه ای مکث کردم.
نفسم رو پر صدا بیرون فرستادم وبعد خم شدم و آروم صورتمو توو بالشت هری گذاشتم.
عطر نرم کنندهی موهاش رو از عمق وجودم استشمام کردم و لبخندی زدم.صدای مبهمی که باعث شده بود از خواب صبحگاهی راحتم دل بکنم و بیدار بشم رو بدون هیچ فکر کردنی در صدم ثانیه تشخیص دادم!
صدای بلند پراز هیجان مجری برنامه صبحگاهی تلوزیون بود!همیشه از بچگی برام جای تعجب داشت که این مجریهای تلوزیون و رادیویی بخصوص اونایی که صبح زود برنامه اجرا میکنن چطور این همه انرژی رو یکجا از کجا به دست میاوردن که بااین همه شور و اشتیاق برنامه اجرا میکردن بدون خستگی ناپذیری!
کمی مونده بود تا مجری حنجره اش رو پاره کنه که بالاخره رضایت دادم تا از خیره شدن به روکشِ سفیدِ بالشت و تارِ مویِ قهوهای رنگ روش دست بکشم.
به سختی از روی تخت بلند شدم و به لباسم که چروک شده بود خیره شدم. مثل همیشه انگار فراموش کرده بودم که کلید خونه رو از توو جیبم خارج کنم!جیب شلوارم رو خالی کردم و به ران پام نگاهی انداختم .
کلیدهای درون جیبم رویِ شلوارم علامت انداخته بودن.سرمو از تاسف برای فراموش کاری خودم تکون میدادم و مدام پارچه شلوارم رو از اطراف میکشیدم تا حداقل یکم از چروکاش از بین بره.
اونقدری سرگرم لباسای راحتی آشوفته و شلختهام شده بودم که متوجه نشدم که هری دقیقا جلوم ایستاده بود!ه_چیکار داری میکنی؟
به سرعت سرمو بالا آوردم و هینی انگار که ترسیده باشم،کشیدم. دستام رو از ران پام به پشت سرم انتقال دادم.راست ایستادم و پشت سرم دستام رو توهم گره زدم.لبخند هول هولکی زدم و سعی کردم به وسواسی که داشتم توجهی نکنم.
_سکته کردم!
هری دستاش رو از روی حولهی روی سرش که چنگ زده بود و موهاش رو خشک میکرد،برداشت و دست به سینه، سینه به سینه فاصله بینمون رو کم و کمتر کرد!
ه_ببخشید اما مگه صدای پامو نشنیدی؟
لبخند کجی زدم. چشمام که از خواب میسوخت رو با نوک انگشتام مالش دادم.چندبار پشت سرهم تندتند پلک زدم و بهتر به صورت هری نگاه کردم.هنوز ته ریش شب قبل روی صورتش بود ولی از این فاصله که دقیقتر براندازش میکردم بیش از اندازه جذابترهم شده بود!
چشمام به موهای نمدارش که از حوله بیرون زده بودن،کشیده شد.موهاش بلندتر از دفعه قبل شده بودن و از بعضی تارهاش قطرههای آب چکه میکردن.احساس میکردم که دست هام گز گز می کردن تا موهاش رو لمس کنم.
پس به آرومی به هری نزدیک شدم وانگشتام رو از بین موهای روی شونههاش که پخش شده بودن،رد کردم.
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!