Louis
با خندهی بلند هری بینمون حرفی رد و بدل نشد!
سرمو با تردید چرخوندم و به درختهای کنار جاده،که برگهاشون رو کف زمین ریختهاند،نگاه میکنم.
تا چشم کار میکرد همه جا به رنگ خردلی_عسلی دراومده بود.
دو طرفِ راه عبور، پرشده از برگهایی که به آخر خط رسیدهاند.
خورشید از بین درختهای بی برگ که نسبتا لخت بودند و دیوارهای بلند کمی به قرمزی میزد، وقتی ابرها روبروش قرار میگیرفتند حتی به رنگ آهن گداخته در میاومد.
یک لحظه احساس کردم حال موقعیت فعلی من شبیه ابرهای جلوی خورشید هست انگار چیزی وجودشون رو به آتش کشیده باشه،از درون گر گرفتیم!کم کم ابرهای تیره جلوی خورشید رو گرفتن و همهشون به رنگ سیاهی شب در اومدن!
محو رنگ قرمزی که به سیاهیشب شباهت داشت بودم که اولین آسمون غُرمبه زده شد !به دنبال آسمونغرمبهها که دلم رو به لرز انداخت صدای رعد و برق بیشتر وحشت زدهام کرد!
بارقههای(پرتو) رعد و برق آسمون تاریک رو روشن میکردن و باهر صدای بلند مهیب سنگ گوشهی سمت چپم تندتند شروع به تپیدن،کرد!دستمو روی قلبم میزارم تا این ترس مسخره دوران کودکی که تاالان توی بدنم کمین کرده رو آروم کنم.ناخودآگاه سرم طرف هری که روی صندلی قوز نشسته،چرخوندم وبه حرکات هری نگاه میکنم.
چشمای روشنش تو تاریکی هوا و قرمزی چراغ قرمز ماشین جلویی عصبی به نظر میرسید،میدونستم از ترافیک نیمه سنگین دم غروب جاده بارونی کلافه شده،بوقهای بلند متوالی،دندهای که باحرص جا به جا میکرد و نفسهای عمیقش!
به مغزم خطور کرد که باید واسه آرامشش کاری کنم!
تغییر دید دادم و به دستش که رو دنده بود نگاه کردم.دستم رو که پارچه سویشرت رو بین انگشتام و کف دست مچاله کرده بود،بر میدارم و آروم و با استرسی که هری از کارم عصبانیتش دوچندان نشه،نزدیک دستش میبرم.
دستمو با کمی وقفه زمانی رو دستش گذاشتم وفشار دادم!دستش عین یه تیکه سنگ سخت و سرد بود!
هری یک لحظه اون همه دغدغه و عصبانیت از صورتش غیب شد!نگاه بی حسش رو از جاده مه آلود که چراغ ماشینها مثلِ خط صافی دیده میشد،گرفت و توجهش رو به دستم که نیمی از گرماش رو به دستیخزدهاش منتقل میکرد،جلب کرد!
لبخند کوچیکی که موربهای گونهاش رو حرکت داد،زد و دوباره به جاده شلوغ خیره شد!
نفسی بخاطر عکس العمل مثبت هری از ته دل کشیدم و بدنم رو روی صندلیشل کردم.
بدن خستهام رو روی صندلی ولو کردم که به انگشت هری که از لای انگشتام بیرون زد گنگ نگاه کردم.هری انگشت کشیده و استخونیش رو به سمت ضبط دراز کرد و ضبط رو روشن کرد!یهو دستشو از زیر دستم کشید،همونطور که نگاهش به جاده بود
صدای آهنگ روُ بلند کرد و گفت
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!