×5×

1.6K 301 173
                                    

Harry

سرشو طرفم برگردوند.من از دیدنش تعجب کردم و اون از دیدن من ترسید.
رنگ از صورتش پرید و تندتند پوست لبشو میکند و یه لرزشی تو بدنش افتاد.به لباسای‌روغنی و کثیفش نگاه کردم.
آروم قدم برداشت و اومد نزدیکتر.خودش رو خم کرد و پرسید
ل_چندلیتربزنم؟
_امم،تااونجاکه پربشه!!فکرکنم 70لیترکافی باشه!

سرش رو تکون داد و آروم رفت سمته باک ماشین و بازش کرد.شروع کرد به بنزین زدن.

ازتوی آینه بهش نگاه کردم.اونم هرازگاهی سعی میکرد زیرچشمی به من نگاه کنه.
باک بعدازچنددقیقه کوتاه پرشدو اومد جلوتا پول بنزین رو بگیره.دلارها رو تو دستش گذاشتم و به صورتش نگاه کردم.سریع نگاهشو ازمن به طرف دیگه مایل کرد و دور شد.
منم گاز دادم و فقط روندم تامیتونم ازاونجا دورشم.

اون چرا باید کارکنه؟اونم توهمچین جایی؟
اونجااصلا حقوق خوبی نداره.یعنی اصلا شغل خوبی برای پسر به این کم سن و سالی مناسب نیست.
به رانندگیم ادامه میدادم که یهو پام رو روی ترمز گذاشتم.

خوشبختانه خیابونا خلوت بودن. فرمون رو چرخوندم و دور زدم و برگشتم سمته پمپ بنزین!
من آدمی نیستم تا دلیل کاری رو نفهمم آروموقرار پیداکنم.
باسرعت رانندگی کردم و خیلی زود رسیدم اونجا.کنار در ورودی پارک کردم و رفتم داخل.داشت برای یکی دیگه بنزین میزد.
صبرکردم.پول رو حساب کرد و من رفتم جلو.

_لویی!
باترس برگشت.دستاش شروع به لرزیدن کرد و چشماش پراز اشک شد!!!
ل_چ..چی...میخوای؟
_یه چندتاسوال دارم که میخوام بهشون جواب بدی.
ل_من حرفی با تو ندارم.
پشتشو بهم کرد و برگشت و خواست دور بشه که دستشوگرفتم.سریع طرف خودم چرخوندمش و باکله اومد تو سینم.

لویی دستپاچه از پایین به صورتم نگاه کرد.تازه بعدازچندثانیه متوجه وضیعتمون شد.خواست بره که دستم رو پشت کمرش گذاشتم و متوقفش کردم.
این پسر خیلی خوب فیته بغلمه!!به درد کارای قشنگی میخوره!
به فکرام نیشخندزدم.لویی داشت سعی میکرد ازبغلم بیرون بیاد.پس به تقلاش خاتمه دادم و راحتش گذاشتم ولی بازوشو گرفتم تا یه وقت فرار نکنه.
متوجه دستای خشک شدش که بخاطر سرما به این وضع دراومده بود شدم.به دستای خودم نگاه کردم.دستکشام رو درآوردم و دستاش رو بالا آوردم و اونا رو دستش دادم.

به اطراف نگاه میکردم که کسی متوجه ما شده یا نه؟!!که همه درگیرمشغله‌های خودشون بودن و انگار نه انگار.
پس به لویی نگاه کردمو شروع کردم
_خوب سوالامو ازت میپرسم و تو مجبوری که جواب بدی!!
صدام زیاد ازحدخشن بود؟خیلی ترسیده بود ازم.
_چرااین ساعت اینجایی؟
ل_چون...چون اینجا کار میکنم!

_چرا همچین جایی کارمیکنی؟این همه جای خوب برای کار!
ل_چون....من مجبورم هری.ولم کن بذار برم
یهو بغضش ترکید و اشکاش کل صورتشوخیس کردن.

The Game Is On(L.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora