Harry
به تنه درخت تکیه داده بودم و با پاهام چمنهایی که به دلیل بارون تند دیشب خیس شده بودند رو با نوک کفشم که گلی شده بود،میکندم!
دست از کندن چمنها برمیدارم و به اطراف قبرستون نگاه میکنم.درختهایی که برگشون ریخته یا زد و نارنجی شده!کلیسا قدیمی که طرح قرون وستایی با در چوبی بلوطی بزرگی داره که با نگاه اول یاده فیلمهای وحشناک هالیودی میندازه!
چشمهام همهجا میچرخه تا اینکه روی لویی ثابت میشه.لویی کنار قبر مادرش نشسته و پشتش رو به منه!
خورشید داره غروب میکنه و افراد انگشت شماری که بودن هم در حال رفتناند.تکیمو از درخت میگیرم،یقه پلیورم رو بیشتر به سمت بالا میکشم تا گردنم رو بپوشونه!
به سمت لویی حرکت میکنم و از بالا بهش نگاه میکنم.
موهای کوتاه جلوش رو روی صورتش ریخته شده و دماغو گونههاش یا بهتره بگم کله اجزای صورتش حتی گوشهاش قرمزشده!صدام رو صاف میکنمو میگم
_لویی!بهتره دیگه بریم!خورشید غروب کرده و هوا داره تاریک میشه!دستم رو از تو جیب پالتوم در میارم و به طرفش دراز میکنم.
لویی نگاهش رو از قبر میگیره و بعد از مکث کوتاهی دستم رو میگیره و بلند میشه.
خودم رو طرفش خم میکنم و دکمههای اور کتش(over coat)رو میبندم.
بهش نگاه میکنم که هنوز نگاهش روی قبر مادرش متمرکزه و انگار که این هوای سرد روش تاثیر نذاشته و احساس سرمایی نمیکنه!
جلوتر میرم و دوطرف صورتش رو با دستام میگیرم و به چشمایه اقیانوس خونیش ،خیره میشمو میگم
_بسه دیگه لویی!هوا سرده و هرچه بیشتر اینجا بمونیم هوا بیشتر سرد میشه و فکرکنم دوتامون به شدت سرما میخوریم!تو صورت لویی هیچ حسی پیدا نمیشد.با لحن سردی گفت
ل_هری هوا سرده!مامانم...مامانم اون زیر سردش میشه!نمیخوام از اینجا برم!با انگشت شصتم اشکی که از چشم لویی پایین اومد رو پاک کردم.لبخند زدمو گفتم
_مطمئن باش جایه مامانت خوبه و فکرنکنم که سردش بشه!فکر میکنم بجای مامانت خودمون داریم یخ میزنیم!با لحن شوخ طبعی گفتم اما مثله اینکه لویی زیاد از حرفم خوشش نیومد و با دستهاش دستام رو از روی صورتش برداشت و گفت
ل_هری من بچه نیستم و اصلا از حرفت خوشم نیومد!شونه بالا انداختمو دستام رو دوباره تو جیبم کردمو گفتم
_که اینطور!باشه پس من میرم و تو تا هروقت که خواستی اینجا بمون!هنوز از جونم سیر نشدم که از سرما بمیرم!پشتم رو کردم و از لویی دور شدم.
میتونستم از گوشه چشمام ببینم که لویی حرصی شد و یه نگاه سریع به قبر مادرش و به من کرد.از قبرستون بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم.بخاری ماشین رو روشن کردمو دستام رو جلوش گرفتم.داشتم از حس خوبی که گرما به دستام میداد لذت میبرم که سوزی که لویی همراه با سوار شدن تو ماشین آورد،از بین برد.
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!