Louis
روی تخت غلتی زدمو جهت بدنم رو عوض کردم.دستم رو از زیر بالشت رد کردمو قسمت پارچهای که سرد شده بود رو زیر سرم گذاشتم و از حس تازهای که به نیمه چپ صورتم که عرق کرده بود،هومی کشیدم.
چشمام دوباره داشت برای ادامه خواب آماده میشد که به یک چشم به هم زدن هری از ذهنم گذشت.هری گفت که حتما صبح میاد!این یعنی من الان خواب موندم و هری.....!!!
چشمام رو باسرعت باز کردمو به اولین فرمان مغزم که تازه صادر شده بود عمل کردم.
تلو تلو خوران از روی تخت بلند شدمو پتو پیچیده شده دور پام رو با یک شوت از خودم دور کردم.
موبایلمو از روی کمد جلو آینه برداشتم و صفحهش روروشن کردم.گوشی رو نزدیک صورتم بردمو چند بار پشت سرهم پلک زدم تا دیدم واضح شه!
چشمام گرد شد ساعت 8:10صبح و هری هیچ زنگ یا پیامی بهم نداده!شاید هنوز خواب باشه!ولی از دیشب تا حالا کجا خوابیده!؟شاید تو ماشینش یا خونه دوستاش!خداکنه که خونه دوستاش خوابیده باشه،نمیخوام بخاطر دعوای احمقانه من تو ماشین خوابیده باشه و تا صبح کل بدنش مخصوصا ناحیه گردنش رو روی اون صندلی های سخت گذاشته باشه و درد بگیرن!ای کاش شماره دوستاش رو داشتم تا حداقل از محل خوابش باخبر شم!
گوشی رو دوباره سرجای قبلیروی کمد گذاشتم و خودم رو با خستگی صبحگاهی روی تخت پرتاب کردم.
باید یکم دیگه بخوابم تا خواب امروز صبحم بود(کامل)شه!
چشمام رو بستمو با پاهام دنبال پتو روی تخت گشتم ولی وقتی که یادم اومد به گوشه اتاق شوتش کردم،از گشتن دست کشیدمو خودم رو مثله نوزادی که تو رحم مادرشه جمع کردم.خواستم خودم رو با خواب جدیدی که به سراغم میاد وفق بدم که صدای ساعت کوکی بلند شد.اصلا امروز حوصله دانشگاه رو ندارم.امروز فقط یک کلاس دوساعته دارم پس اگر نرم اتفاقی نمیوفته!
بدون اینکه بدنم رو به سمت ساعت بچرخونم از پشت دستم رو دراز کردمو دکمه خاموشش رو زدم!
بدنم روبالاتر کشیدمو از پشت به دیوار سرد به حالت خوابیده تکیه دادم.سرم رو تو دستی که زیرچونهم گذاشته بودم،کردم.
دوباره خودم رو برای خواب تنظیم کردم که صدای شکمم در اومد!مثل اینکه دیشب غذا نخوردنم کار خودش رو کرد!با کلافگی بالشت زیر سرم رو به پتوی شوت شده ملحق کردم.فکرکنم امروز قسمت نیست که بخوابم!!!
از تو تخت بیرون اومدمو به سمت در یخچال رفتم.
در یخچال رو بازکردمو به محتویات درونش نگاه کردم.
یخچال نیمه پر بود!
با خودم اسمه هر کدومشون رو زمزمه کردمو از اونایی که الان خوشم نمی اومد بخورم زبونم رو در میوردم!
_تخم مرغ!....نههه!!
_کره حیوانی و پنیر!!!...نههه!!
_شیر!!!....خوبه.!!پاکت شیر رو از کنار قابلمه ظرف غذا برداشتمو توی لیوان ریختم.
روی اپن نشستمو به خونه نه چندان روشن،توی تاریکی خیره شدم.
خونه تو سکوت مطلق بود،همه وسیلهها هالهای از رنگشون رو میدیدم.
لابد امروز آسمون طبق معمول ابریه!
خونه بدون روشنایی آفتاب فضای وحشناکی گرفته!شاید بتونم با جو ساکت بسازم ولی با این خونهای که من رو یاد خانه ارواح میندازه فکر نکنم!
لیوان رو به دهنم چسبوندم و چشمام رو به کلید برق وصل کردم.دوست دارم که برم برق رو روشن کنمو از این حس مسخرهای که تو دلم کم کم داره بزرگ و بزرگتر میشه خلاص شم اما پاهام قوتی ندارن و مثله چوب خشکی از اپن آویزون شدن!
لیوان نصفه شیر رو روی اپن میزارم و با یک حرکت از روی اپن پایین میپرمو با تمام سرعت به اتاق میرمو در رو با شدت میبندم.
نمیدونم چرا اما من قبلا این صحنههای خونه رو تجربه کردم ولی امروز انگار احساس ترس تنها تو خونه بودن رو کردم.!
موبایلم رو از روی کمد برمیدارمو روی تخت میشینم.
صفحهش رو دوباره روشن میکنم،هیچ خبری توش نیست!
ساعت 8:32دقیقهاس شاید هنوز خوابه که به اینجا نیومده!
موبایلو روی کمدکوچیک کنار تخت میزارمو بالشت و پتو رو از روی زمین برمیدارم.
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!