Harry
باید همین امشب قضیه رو بفهمم!
.
.
.
.
بخاری ماشین رو روی آخرین درجه تنظیم کردم و به لویی نگاه کردم.
سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد.حس میکنم لویی به یه دلیل نامعلومی از درون ناراحته!
درسته من به لویی هیچ علاقهای ندارم و فقط برای رسیدن به هدفم ازش استفاده میکنم اما نمیتونم اون رو اینطوری شکسته ببینمو راحت بشینم.پس دستم رو گذاشتم روی رون پای چپش و شروع به رانندگی کردم.بعداز چنددقیقه سکوت که ازاول حرکت ایجاد شده بود.لویی باصدای فین فینش که آروم گریه میکرد و دماغشو بالامیکشید سکوت ماشین رو شکستوند.لویی سرش رو گذاشت روی پاهاش و خیلی آروم بادستش،دستم رو که روی پاش بود رو گرفت.
بادیدن این صحنه قلبم لرزید.لویی خیلی داغون به نظرمیرسید.میترسم من هم همچین تاثیری روش بزارم!سرم رو به چپ و راست تکون دادم تااین افکار مسخره رو از ذهنم بیرون کنم و دوباره کل حواسم رو به رانندگی دادم.
بعداز حدود نیم ساعت به خونش رسیدیم.ازماشین بی سرو صدا پیاده شدیم و کلید خونه رو درآوردم و درخونه رو بازکردم.گذاشتم اول لویی وارد بشه و خودمم پشت سرش وارد خونه شدم.
لویی یک راست رفت سمت دستشویی ته راهرو خونه و در رو محکم بست.
پالتوم رو درآوردمو روی دسته مبل گذاشتم.روبروی در دستشویی وایستادم.بعداز چند دقیقه کوتاه که با صدای هق هقای لویی گذشت در دستشویی بازشد.
لویی تا من رو جلوش دید شکه شد و خواست از کنارم رد شه که بازوشو گرفتم.
کشیدمش سمته مبل و به زور نشوندمش روی مبل.
صدای مبل قدیمی دراومد.
لویی با چشمای گرد به من که روبروش بودم نگاه کرد.
یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم کلمات مناسبی رو از تو ذهنم پیدا کنم و کنار هم بچینم.صدام رو تاحدی نرم کردم و پرسیدم
_چه اتفاقی افتاده لویی؟لویی جواب نداد و فقط سرش رو انداخت پایین و باانگشتاش بازی میکرد.
صدام رو یکم بردم بالا
_گفتم چه اتفاقی افتاده تاملینسون؟لویی سرش رو آورد بالا و بلندشد.
ل_و اگر من نخوام کسی بدونه باید چیکارکنم؟_لویی همین الان میگی چه اتفاقی افتاده!
ل_نمیگم.یعنی دلیلی نمیبینم.توکه مادرم نیستی!
باحرف لویی چشمام رو بستم و باانگشتام فشارشون دادمو با خستگی گفتم
_لویی محض رضای خدا اینقد از این حرفایی که فقط نشون دهنده سادگیته نزن!خوب من تا نفهمم چه اتفاقی افتاده ولت نمیکنم!ل_هری من واقعا دلیلی نمیبینم که هر اتفاقی تو زندگیه خصوصیم میوفته رو بهت بگم!
ه_لویی!چرا؟مگه من چیکارکردم؟
ل_اوه هری تو چیکارکردی؟تو دلیل اینکه دیگه نمیتونم از کتابخونه دانشگاه استفاده کنم هستی!!
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!