Louis
گاهی اوقات آدما تو زندگیشون به یه چیزهایی اعتقاد دارن ،براش میجنگن و بخاطرش رو به روی خیلیا وایمیستن.
اما...
در همین گاهی اوقات همین آدما کافیه تو زندگیشون به یه چیزی اعتقاد نداشته باشن ، اونوقت اگر زمین و آسمون جفت بشه که کاری کنه که باورش کنن ، اما بازم اونا چشماشونو میبندن و هیچ توجهی نمیکنن چون خوب بهش اعتقادی ندارن.اما کافیه اون چیزی که بهش اعتقاد ندارن ، تو زندگیشون براشون پیش بیاد طوری که راه انتخابی نداشته باشن ، اونوقته که چشماشون رو باز میکنن و همش دنبال یه دلیل منطقی میگردن که با خودشون کنار بیان.
خوب یادم میاد وقتی دبیرستانی بودم ، یه دختری تو کلاسمون بود که با مادرش زندگی میکرد و پدر نداشت علاوه بر اون هیچ وقت راجب پدرش حرف نمیزد و فامیل و اسم مستعارش، فامیلیه مادرش بود.
همیشه سعی میکردم به این موضوع زیاد اهمیت ندم چون اون دختر خوبی بود! ساکت و خجالتی و همچنین خیلی مؤدب و مهربون بود.
خیلی از همکلاسیهام دوسش داشتن و منم کمی باهاش صمیمی بودم .اون حس خوبی بهم میداد .من دانش آموز گوشه گیری بودم و تا جایی که یادم میاد همش سرم تو کتاب بود و تنها کسی که تو مدرسه باهاش حرف میزدم یا رو میز نهارخوری کنارش مینشستم با اون دختر بود .تا اینکه بخاطر یه اتفاق فهمیدم چرا اون پدر نداشت و فامیلیه مادرش برای اون ثبت شده بود . نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم ، من تو یه خانواده ی کاملا مذهبی بزرگ شده بودم که هر یکشنبه به کلیسا میرفتن و از خدا و مسیح برای همه ی گناهانشون طلب بخشش میکردن .
وقتی که بهش فکر میکردم ، بلافاصله به کلیسا میرفتم و دیگه هیچ وقت با اون دختر حرف نزدم . بدون اینکه فکر کنم ، بدون این بسنجم فقط قضاوتش کردم .
اما حالا اینجا رو کاناپه ی رو به روی تلوزیون نشسته بودم و بدون توجه به سریال محبوبم که پخش میشد،به این فکر میکردم که من با اختیار خودم، تو این شرایط قرار گرفتم و دوباره اونم از جانب کسی که میپرستمش پس باید چه عکس العملی نشون بدم ؟؟! باید چیکار کنم؟ اینکه دیدگاهم نسبت بهش عوض شده؟
اما نه ، به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.
نمیتونم فکرامو مرتب کنم ، نمیتونم تمرکز کنم ! چرا وقتی هری بهم پیشنهاد رابطه نداد و بعد گفت یه حرومزادهاس به کلیسا نرفتم ، چرا از مسیح طلب بخشش نکردم ، چرا فقط رهاش نکردم ؟! چرا هیچی بهش نگفتم وفقط اومدم اینجا نشستم و داشتم فکر میکردم ؟مگه من همون لویی نیستم؟همونی که به اون دختر بیچاره فرصت هیچ حرفی رو نداد وبه راحتی قضاوتش کرد و مثل همه تنهاش گذاشت ، همون که بعد از اون تقریبا هر روز به کلیسا میرفت و طلب بخشش میکرد تا از اینکه با اون دختر حرف زده بخشیده بشه؟ مگه همون نبودم؟
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!