Harry
فلش بک
از پشت پنجره ضخیم سیاه بالا رفته ماشین به جاده محوی که تندتند عوض میشد،چشم دوخته بودم و خودم رو با بی تفاوت ترین حالت ممکن انگار که هیچ مسئله مهمی اتفاق نیوفتاده جلوه داده بودم اما بیشتر حواسم به شخصی که باید از روی ناچاری پدر خطابش میکردم،بود.از گوشهی چشم تک تک حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم که نفسهای سنگین میکشید و دنده رو با عصبانیت عوض میکرد.مشخص بود که طبق معمول آرزوشه که بجای نشستن پشت فرمون و رانندگی کردن در شب روی یه جاده لغزنده ،از سرجاش بلند بشه و با دستای خودش ذره ذره از جونم رو بگیره!
برام اصلا مهم نبود که با سکوت آزاردهندهاش چه فکرهایی درموردم میکرد یامیخواست چه چیزی رو بهم ثابت کنه چون اون هیچ وقت برام نقش پدر رو نداشت!
فضای ماشین حالا گرم شده بود و دیگه ازاون سوز و سرمایی که دستام رو میسوزوند خبری نبود!
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو از روی شیشه بخار گرفته برداشتم.قسمتی از پیشونیم که به شیشه ڃسبیده بود و خیس شده بود رو با پشت آستین پالتوم خشک کردم.رد نگاهم رو از مارک پالتوم که روی سرآستین پالتوم دوخته بودن گرفتم و به انتهای جاده که در تاریکی شب و نور چراق ماشینها ناپیدا شده بود،نگاه کردم.
توو سرم سوالها و حرفای زیادی داشتم که اگه بابا قصد نداشت این سکوت مسخرهاش رو تموم کنه بدون شک دیوونه میشدم!
ولی انگار واقعا قصد حرف زدن نداشت و فقط روی رانندگیاش تمرکز کرده بود!به موهام دستی کشیدم و به پشت گوشهام هلشون دادم.سعی کردم که آروم باشم و از بین سوالایی که توو ذهنم آماده گذاشته بودم رو با ولوم و لحن آرومی بپرسم.
_از کجا فهمیدی که به فریچر اومدم؟!
چشمامو از جاده و روستاهای اطرافش نگرفتم فقط گوشهام رو تیز کردم تا جوابم رو بشنوم.بالاخره بعداز کلی سکوت و حرف نزدن بابا بدون اینکه بهم نیم نگاهی کنه با همون لحن محکم جواب داد!
ب_تو که بهتراز هرکس دیگهای از این موضوع اطلاع داری که من همهجا نقطه به نقطهی این کشور چشم و گوش دارم.
با حرفی که زد تازه یادم افتاد که امروزبعدازظهر بین کلمات مشکوک لویی که انگار میخواست بهم درمورد چیزی اخطار بده چه اتفاقی افتاد!
بازم بهش نگاه نکردم اما پوزخندی از روی تمسخر زدم ویکی از شونههام رو بالا فرستادم.
_اوه آره اما هیچ موقع فکر نمیکردم که برای پسر خودت آدم اجیر کنی و خبررسانی جاسوسات تااین اندازه سریع باشه.
ب_پسرم من هرکاری که میکنم فقط بخاطر خودته فهمیدی؟!
دوباره برای مطیع کردن من از لحن فریبندهاش استفاده کرد.طوری با کلمهها بازی میکرد که من یه لحظه شک کردم که واقعا نفرتی بهش داشتم.
اما نه!من نمیخوام اون آدمی که به اجبار ازم میخواد بشم.
ESTÁS LEYENDO
The Game Is On(L.S)
Fanficلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!