Louis
ساعت اتاقم زنگ خورد.ساعت 7صبح بود.سریع بیدار شدم و از تخت پریدم بیرون و بدون اینکه دوش بگیرم رفتم مسواک زدم و لباسایی که برای دانشگاه مناسب باشه رو پوشیدم.
یه پیراهن چهارخونه سبز رنگ پریده قدیمی و یه جین نه چندان مشکی!
رفتم کنار یخچال کوچیک آشپزخونم و یکن کیک خوردم.خیلی گرسنم بود.
کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم و راه افتادم به بیرون.تا به اتوبوی برسم.
تاایستگاه دویدم تا راس 12:30اونجاباشم.
.
.
.وارد اتوبوس شدم و اولین صندلی خالی رو انتخاب کردم.کیفم رو روی پاهام گذاشتم و زیپ بزرگ مشکیش رو بازکردم و کتاب ریاضی عمومی رو درآوردم تا مباحثی که این ترم قراره بخونم رو دور کنم.خوب موضوعاته آسونیه و زیاد مشکل نیست.من اینا رو تقریبا بلدم.
یکم که از مطالعم گذشته بود اتوبوس ایستاد،سرم رو بالاگرفتم و به بیرون نگاه کردم.من فهمیدم خیلی زود به دانشگاه رسیدم. کتابم رو تو کیفم گذاشتم و از روی صندلی بلندشدم.کارت اتوبوس رو کشیدم و پیاده شدم.وارد محوطه دانشگاه شدم و چک کردم که کلاسم شماره چنده؟!.
کلاس شماره 147.ساعت8:00استاد والش(Walesh).
به سمته کلاس راه افتادم و سعی کردم راهروهای خلوت رو انتخاب کنم.محضه احتیاط که هری و گروهش رو نبینم.راه پلهها رو طی کردم و رسیدم به کلاس.فکر کنم نایل هم این کلاس رو داره!ریاضی عمومی رو بیشتر سال اولیا برمیدارن.
به کلاس نگاه کردم.بیشتریا اومده بودن.
پس یکی از صندلیهای گروه وسط رو انتخاب کردم و کنار یه دخترنشستم.
به نظرسال اولی میومد.کتابم رو درآوردم .متوجه نگاه دختر روی خودم شدم._جدیدی؟
دست پاچه نگاهش کردم.چقدر صداش پسرونس!_ها؟آره!سال اولیم!
دستشو آورد جلو و خودشو معرفی کرد
_امیلی جانسون. و سال سومی هستمچشمام باشنیدن حرفش گشاد شد
_اوه تو سال اولی نیستی؟!ام_نه بچه جدیده!اسمت؟
_لویی!لویی تاملینسون!
ام_خوبه لو.....
میخواست ادامه حرفش رو بگه که یهو به پشت برگشت و حالت چهرش عوض شد.
به پاهاش نگاه کردم که محکم به زمین ضربه میزد!نمیدونم از استرس یا عصبانیت؟!پس من نگاهش رو دنبال کردم.هری و زین وارد کلاس شده بودن و یهو جوه کلاس سنگین شد.
به امیلی نگاه کردم که تنفر تو صورت وچشماش موج میزد و چیزایی رو زیرلب میگفت که من نمیتونستم بشنوم.امیدوارم هری کاری به کارم نداشته باشه!!!
وضیعت امیلی بدتر میشد و لرزش دستاش مشخص بود.حالش اونقدری بد شد کن توجه زین رو به خودش جلب کرد.زین کاملا برگشت سمته امیلی.نیشخندی زد و با قدمهای آهسته و کوتاه اومد نزدیکتر.
با نزدیک شدن زین یکباره کل وجودم استرس گرفت..
زین اومد جلوی امیلی و روبروش خم شد.بالبخندگفت
_امیلی؟بجزکلاس ریاضی نمیتونم جای دیگهای ملاقاتت کنم؟
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!