Louis
امروز کلاسام شروع میشه و من خیلی خوشحالم از بابت شروع دوباره درسها.!!!
خوب من الان سوار اتوبوسم و در راه رفتن به دانشگاهم..!نمیدونم چرااینقد اتوبوس آهسته میره و زودتر نمیرسم!!!
بعد چنددقیقه فلاکت بار که به اندازه کله عمرم سپری شد رسیدم به دانشگاه و دارم میرم سمت تخته برنامه کلاسام تا ببینم تا ساعت چندکلاس دارم و باید چه کتابایی بخرم!
خوبه کلا امروز سهتا کلاس دارم که بین هرکدومشون 20دقیقه استراحت دارم.
کلاس اولم فلسفه ست و فکر کنم باید برم امروز کتاب رو از کتابخونه قرض بگیرم تا بعدا برم بخرمش.
پس از راهرو اصلی و پرجمعیت گذشتم و به سمت کتابخونه دانشگاه راه افتادم.
.
.
.
.
بالاخره کتابخونه رو پیداکردم!
در چوبی و بزرگ کتابخونه رو باز کردم و وااای خدای من شنیده بودم که دانشگاه کمریج مشهور لندن همه چیزش عالین ولی نه دیگه در این حد!!!!کتابخونه دیوار و قفسههاش شیشهای بودو کتابهارو روی قفسههای شیشهای چینده بودن و میتونستی کله کتابخونه رو زیرنظر داشته باشی!!
کتابخونه زیاد شلوغ نبود و همه درحاله کتاب خوندن یا مشغوله صحبت با همدیگه بودن و صدایی ازشون نمی اومد.
هوممم اینجا مکانه مورد علاقه منه!!!
نزدیک میزکتابدار که خود خانوم کتابدار که روی کت مشکیش کارت اسم و فامیلش رو نوشته بود و مشغوله خوندن کتاب بود رفتم.
سرفه کوچیکی کردم تا اون خانوم حواسش رو به من بده. و اون خانوم کتابدار سرش رو بالاآورد و بهم بالبخندنگاه کرد و گفت
_سلام میتونم کمکتون کنم؟لبخندی زدم
_بله...میخواستم چندتا کتاب از کتابخونه امانت بگیرم!ک_البته امااول باید عضوکتابخونه شین!.
_باشه...مشکلی نیست
ک_کارت دانشجوییتون و 15دلار اگه میشه بدین تا براتون کارت عضو کتابخونه رو صادر کنم
_بله بله یه لحظه صبر کنین
کوله پشتیمو از روی دوشم برداشتم و روی صندلی کنار میزکتابدار گذاشتم تا کارت دانشجویم و پوله لازم رو بردارم...
بالاخره کیف پولم رو ازبین خرتو پرتای کیفم پیداکردم و کارت و پول رو به کتابدار دادم که کتابدار بعد از چنددقیقه بهم کارت عضوکتابخونه رو داد.
به کارت عضوکتابخونه نگاه کردم و سرم رو به همراه لبخند بلند کردم و از کتابدار پرسیدم
_ببخشید خانوم...کجا میتونم کتابای فلسفه و ادبیات و تاریخ رو پیداکنم؟
ک_کتابای اختصاصی شما همشون تو یک قفسن پس برو سمت چپ و بپیچ به سمت راست میتونی ببینی که روی تابلویی بزرگ اسمه کتاباتون رو نوشته.
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!